۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

پست بی بار


موج جدید اخراج ها هم فرا رسید و افراد زیادی را از شرکت ما اخراج کردند ولی این بار هم من در بین آنها نبودم. آن کار دوم را نگرفتم چون مسیرش خیلی به من دور بود و من می بایست حداقل دو بار در هفته به آنجا می رفتم که خیلی برایم سخت بود. البته من از کار سخت هراسی ندارم ولی باید کاری را قبول کنم که در توانم باشد اگرنه پیامد بدتری را برایم به همراه خواهد داشت. ولی در عوض ممکن است که برای کار دوم شرکتی را ثبت کنم و کارهایی را برای خودم انجام دهم. اتفاقا تجربه شرکت داشتن در امریکا هم بسیار خوب است و باعث می شود که خیلی چیزها را یاد بگیرم. البته شرکت مسئولیت محدود نخواهم زد بلکه از همین شرکت های خانگی آبدوغ خیاری تاسیس می کنم که کوچک و بدون دردسر است و شاید بتوانم بخشی از مخارجم را هم به پای شرکت بزنم تا از بدهی های مالیاتی کسر شود. قبلا فکر می کردم که اگر از کارم اخراج شوم می توانم با خیال راحت چند ماه به ایران بروم و ببینم که همه چکار می کنند ولی الآن مخارجم طوری است که اگر اخراج هم بشوم نمی توانم خانه و زندگی و ببو را ول کنم و باید به دنبال منبع درآمد و یا شغل جدید باشم تا به فنا نروم. ظاهرا در طالع من چیزی در مورد برگشتن به ایران نوشته نشده است مگر این که امورات طوری مهیا شود که من بتوانم دو ماه مرخصی یگیرم. دیروز عمه ام به من زنگ زد و حدود یک ساعت با همه صحبت کردم خانه اش طبق معمول شلوغ بود و فامیل های دیگرم از شهرستان به خانه آنها قشون کشی کرده بودند و همهمه ای بر پا بود. من خیلی شلوغی خانه را دوست دارم و همه تا دیر وقت بیدار هستند و چایی می خورند و حرف می زنند و غیبت می کنند. وقتی که پاسی از شب می گذرد چون غیبت دیگران تمام می شود خود مهمان ها به دسته های کوچک تر تقسیم می شوند و پشت سر افراد دسته های دیگر غیبت می کنند. وقتی که من در ایران بودم سعی می کردم که همه جا باشم تا کسی فرصت نکند در مورد من غیبت کند. عمه ام می گفت که وقتی رفتی امریکا تازه توانستیم یک دل سیر پشت سرت غیبت کنیم ولی دیگر کم کم از صدر اخبار کنار رفتی و موضوعات جدیدی مطرح شد که غیبت خور آنها بسیار ملس تر از موضوعات تو بود. من سعی می کردم که پس از آمدنم به امریکا با تلفن پی گیر ماجراها باشم ولی دیگر پس از چند سال به خاطر عدم بازدهی و نداشتن کارآیی لازم در نقل قول خبرهای دست اول من را از چرخه اطلاعات خانوادگی کنار گذاشتند. حتی کار به جایی کشیده است که می ترسم اگر کسی دار فانی را وداع بگوید هم به من خبر ندهند یا خبرش دیر به من برسد.

امروز هوا بسیار خوب و بهاری است و من فقط یک تی شرت یقه دار پوشیده ام. در محل کار ما پوشیدن هر لباسی آزاد است ولی لباس باید حتما یقه داشته باشد. شلوار لی هم برای کسانی که با مشتری سر و کار ندارند آزاد است در غیر این صورت باید در مواجهه با مردم حتما لباس رسمی بپوشند. من معمولا یک پیراهن و شلوار جین به تن می کنم و اگر یک مقدار هوا خنک باشد یک جلیقه هم بر روی پیراهن می پوشم. بعضی وقت ها هم که هوا گرم تر باشد از تی شرت یقه دار استفاده می کنم. ممکن است باورتان نشود ولی هنوز خیلی از لباس هایی را که از ایران با خودم آورده ام استفاده می کنم. چند تا تنبان کوتاه خانگی هم دارم که دختر عمه هایم برای کادوی تولدم خریده بودند و هنوز آنها را در خانه می پوشم. فکر کنم یکی از آن تنبان ها را در یک ویدیویی که برایتان گذاشته ام دیدید البته چند تا از آنها هم ساییده شده است و خشتکش جر خورده است و قابل استفاده نیست. شورت جر خورده هم دارم ولی چون توسط مردم دیده نمی شود هنوز از آنها استفاده می کنم ولی آنها را در ته صف گذاشته ام تا اگر لباس های تمیزم تمام شد و حوصله رخت شویی نداشتم از آنها استفاده کنم. شما هم سعی کنید که من را با شورت جر خورده و سوراخ سوراخ مجسم نکنید چون قباحت دارد. اصلا به یک چیز دیگر فکر کنید. داشتم می گفتم که هوا بسیار صاف و دلپذیر است. امروز می خواستم با موتور گازی به سر کار بیایم ولی چون بیش از دو هفته آن را روشن نکرده بودم باطری آن ضعیف شده بود و حوصله نداشتم که هندل بزم. من که تا به حال نتوانسته ام با هندل موتورم را روشن کنم مخصوصا اگر سرد باشد. امشب هالوین است ولی کار خاصی نمی کنم. همخانه ام هم سخت به دنبال کار می گردد و تا زمانی که کار پیدا نکند خیالش راحت نیست که هیچ کار تفریحی انجام بدهد. امروز صبح وقتی داخل اطاقم شدم دیدم که دو بسته شکلات بر روی میزم گذاشته اند. این یک رسم است که در روز هالوین مثلا روح یا جن و پری و این چیزها می آیند و شکلات برای آدم ها می آورند. بچه ها هم مثل رسم قاشق زنی چهارشنبه سوری به در خانه ها می آیند و از ساکنان منزل خوردنی های خوشمزه درخواست می کنند. دیشب یک مشت بچه قد و نیم قد به در خانه ما آمدند و من هر چه شکلات و گز در کمد داشتم به آنها دادم. ببو هم آمده بود تا مطمئن شود خوراکی های او را به بچه ها نمی دهم. دیروز همخانه ام می گفت که ببو با یکی از گربه های محل از زیر در حیاط دعوا کرده بود و ببو که بسیار خیکی و گنده است سعی می کرد خودش را از زیر در رد کند و با دست و پایش به سمت آن گربه دیگر لگد می پراند. بیچاره ببو نمی فهمد که پنجه ندارد و نمی داند که اگر یک گربه کوچک پنجه دار یک آپارکاد به زیر چانه اش بکشد تمام پشم هایش می ریزد. تنها کاری که احتمالا ببو می تواند بکند این است که از روی یک بلندی با شکم بر روی آن گربه نگون بخت بپرد و او را له کند. بعضی وقت ها صبح زود در اطاقم را برای ببو باز می کنم تا کمی پیش من بیاید و نازش کنم. ولی بعد یکهو یک پرنده را در بیرون پنجره می بیند و جو گیر می شود و با لگد کردن شکم و دل و روده من به سمت پنجره می دود. من هم که زیر پای او له شده ام دادم در می آید و می گویم هی یابو!  

راستش امروز می خواستم که در مورد یک موضوع مهاجرتی بنویسم ولی آنقدر چرت و پرت گفتم که دیگر فرصتم تمام شد و باید بروم. اگر عمری باقی باشد دفعه بعد یک مطلبی می نویسم که هم خدا را خوش آید و هم خرما را. 

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

گردوی دانش سخت است و محکم لاکن نباشد ما را ز آن غم


البته در زمان ما هم این مسئله وجود داشت ولی نه به این شدتی که الآن وجود دارد. آن زمان خیلی کم رنگ تر بود و هنوز جا نیفتاده بود ولی الآن دیگر تقریبا همه به آن اعتراف می کنند. البته ممکن است حتی اعتراف هم نکنند ولی لااقل در درون خودشان خوب می دانند که چه خبر است. کمی رنج آور است ولی چاره ای نیست و باید آن را قبول کرد. این مسئله با سنت ما هم یک جورهایی مشکل دارد. ما سعی می کردیم که به روی خودمان نیاوریم و کمی هم به عرف جامعه پایبند باشیم ولی الآن دیگر کار از این کارها گذشته است و به هیچ طریقی نمی شود آن را لاپوشانی کرد. اولین بار که به این مسئله فکر کردم حدود دوازده سالم بود. پدر بزرگم مریض بود و او را به خانه قدیمی در یکی از روستاهای شمال برده بودند تا شاید آب و هوا چند صباحی به عمر او بیافزاید. من هم تابستان به آنجا رفته بودم و با مرغ و خروس ها و بوقلمون و اردک و غاز دوست شده بودم و تقریبا در میان آنها زندگی می کردم. من پدربزرگ را خیلی دوست داشتیم چون تا جایی که من یادم می آید همیشه به خاطر مریضی در خانه بود و مجبور بود که یک جوری سرش را با بچه ها گرم کند. برای ما قصه و پندهای حکیمانه تعریف می کرد و در میان آن هم با مگس کش به سمت مگس ها نشانه می رفت و وقتی هم که شکارش به خطا می رفت از لجش به آنها فحش می داد. جای او در خانه همیشه محفوظ بود و مثل تخت های پادشاهی کسی نمی توانست در جای او بنشیند. یک زیرانداز ابری و یک پشتی اسفنجی طوسی که جلوی آن طرح شیر و پلنگ داشت و اگر زیب بالای آن را باز می کردید می توانستید یواشکی یک مقداری از اسفتج آن را با ناخنتان بکنید و با آن بازی کنید. و در نهایت یک متکای بزرگ و نرم که زرشکی بود و آن را درون یک روکش سفید چپانده بودند. هر زمانی هم که متکا سیخ می زد با دستمان نوک پر درون آن را از روی پارچه پیدا می کردیم و آن را بیرون می کشیدیم. در ضمن آن متکا کیسه بوکس ما هم بود و هر زمانی که پدر بزرگ به دستشویی می رفت به جان آن می افتادیم و با متکا کشتی می گرفتیم.

کار اصلی پدربزرگ در خانه غر زدن بود و مواظب بود تا کسی موازین عرفی و اخلاقی و یا قانونی خانه را زیر پا نگذارد. اگر از جانونی نان در می آوردیم او مواظب بود که در آن را کامل ببندیم تا مگس بر روی نان ننشیند و یا اگر در زمستان پشت سرمان در اطاق را نمی بستیم او با صدای بلند این مسئله را یادآوری می کرد. اگر کسی پنیر بیشتری بر روی نان می گذاشت او می گفت که باید پنیر را لای نان بگذاری نه نان را لای پنیر. اگر کسی در سر سفره صدای دهانش به گوش می رسید چپ چپ نگاه می کرد تا آن فرد متوجه شود. همه اعضای خانه را اسکن می کرد تا مبادا کف پای یک نفر معلوم باشد چون فقط او می توانست پایش را دراز کند و یا پایش را روی هم بیاندازد و کف پایش را مثل آنتن ماهواره به این طرف و آن طرف بچرخاند. بقیه اگر می خواستند پایشان را دراز کنند می بایست پایشان را در زیر میز و یا رختخواب پنهان کنند. مگس کش هم همیشه دستش بود و وقتی که حرف می زد آن را به اطراف تکان می داد. از سوسک می ترسید ولی هیچ وقت به آن اعتراف نمی کرد . در حالی که با شجاعت به دنبال آن موجود چندش آور راه می افتاد و با دمپایی به سایه آن ضربه می زد اگر آن سوسک تغییر مسیر می داد و به سمتش می آمد بالا و پایین می پرید و فرار می کرد. نمی دانم چه کسی در میان ما شایعه کرده بود که سوسک گاز می گیرد و همین هم باعث شده بود تا او بترسد. احتمالا سیخ پای سوسک به دست کسی گیر کرده بود و فکر کرده است که گازش گرفته است. وقتی مهمان داشتیم پدربزرگ داستانها و حکایت هایی را که هزار بار برای همه تعریف کرده بود دوباره تعریف می کرد و مادر بزرگ هم همیشه از راه دور به او تشر می زد که در جلوی مهمان درست بنشیند و خشتک پیجامه اش را به همه نشان ندهد. یکی از داستانهایش این بود که یک بار خرس یکی از خانم های اهالی روستای آنها را دزدیده بود و ماه ها او را در غاری که خانه اش بود پنهان کرده بود و هر روز کف پایش را لیس می زد تا او کف پایش باد کند و نتواند فرار کند. وقتی که او این داستان را تعریف می کرد مادربزرگم دوباره به او چشم قره می رفت که دست از تعریف کردن این داستان تکراری آن هم با آب و تاب فراوان بکشد. ولی ما بچه ها همیشه عاشق داستان های او بودیم و اصلا هم برایمان مهم نبود که واقعی هستند یا نه و در حالی که دستمان را در زیر چانه مان می گذاشتیم در ژرفای داستان های او فرو می رفتیم.

ولی آن روز گرم تابستان پدربزرگم آن توان و سرحالی قبل را نداشت و در ایوان خانه روستایی دراز کشیده بود و با رادیوی دو موج خودش ور می رفت. پدر بزرگ برای ما منبع اطلاعات و دانش بود و چون بزرگ تر بود و هیچ وقت هم اجازه نداشتیم که درباره حرف های او اظهار نظر کنیم چنین می پنداشتیم که دانش و دانایی او از همه ما بیشتر است. حتی اگر چیزی را به اشتباه می گفت ما می بایست آن را نادیده بگیریم و به روی کسی نیاوریم. آن روز من هم در کنار پدربزرگ نشسته بودم و به صدای ضعیف یک موج خارجی رادیو که یک ترانه از گوگوش را گذاشته بود گوش می کردم. صدای رادیو مثل موج دریا بعضی وقت ها می آمد و بعضی وقت ها هم محو می شد و جز خش خش چیزی به گوش نمی رسید ولی ما با حوصله صبر می کردیم تا صدا دوباره برگردد. اگر غیبت صدا طولانی می شد پدربزرگ با عقربه های رادیو ور می رفت تا بلکه دوباره صدا برگردد. مادر بزرگ کاهوی تازه آورده بود تا آن را درون کاسه سکنجبین بزنیم و بخوریم. گاو همسایه داشت می زایید و همین طور پشت سر هم داشت مومو می کرد و بوقلمون ها هم در جوابش بقلوبقلو می کردند. بعد از ترانه گوگوش یک نفر آمد و داشت در مورد کره زمین صحبت می کرد که باز هم صدایش محو می شد و دوباره می آمد. مادربزرگ وسایل کاهوخوری را جمع کرد تا آنها را به آشپزخانه ببرد. ناگهان پدربزرگم به من گفت که من یک سوالی از تو دارم. من ناگهان جا خوردم چون تا به حال هیچ وقت پدربزرگ از من هیچ سوالی را نپرسیده بود مگر بازجویی های معمولی در مورد چیزهایی مثل خراب شدن ساعت رومیزی و یا ترکیدن دماسنج در زیر ذره بین و نور آفتاب. پدر بزرگ پرسید اگر زمین گرد است برای چه وقتی ما سر و ته هستیم نمی افتیم و چرا فصانوردان نمی افتند؟ من یک لحظه مکث کردم و بعد برایش توضیح دادم که جاذبه زمین چیست و چطور اجسام را به خود جذب می کند. او سرش را تکان داد ولی بعید می دانم که توانسته باشد آن را درک کند. پس از این ماجرا من متوجه شدم که اگر کسی بزرگ تر است دلیل نمی شود که سواد و اطلاعاتش بیشتر باشد و بسیاری از چیزهایی که از کودکی به من گفته بودند ممکن است اشتباه و بی اساس باشد.

شاید آن زمان هنوز جهش اطلاعاتی بشر جوان بود و ما نمی دانستیم که در جریان وقوع یک انقلاب اطلاعاتی هستیم. انقلابی که که جهت چرخه دانش را به طور کامل تغییر داد. دانشی که نسل به نسل از بزرگ تر به کوچک تر منتقل می شد به ناگاه دنده معکوس کشید و کار به جایی رسید که امروز دانش از نسل جوان به نسل بزرگ تر منتقل می شود و جوان ها سعی می کنند تا بزرگ سالان را با خودشان به دنیای شتاب زده تکنولوژی بکشند. ولی بزرگ سالان توان کافی را برای مواجهه با این شتاب ندارند و حتی اگر یک چیزی را با زحمت یاد بگیرند خیلی زود یک چیز جدیدتر جایگزین آن می شود و برای همین بسیاری از بزرگسالان دیگر نا امید شده و اجازه می دهند تا کوچکترها و یا حتی بچه ها کارهای مربوط به تکنولوژی را برای آنها انجام دهند. همخانه قبلی من با دختر سیزده ساله خود از نظر تکنولوژی هیچ حرف مشترکی برای زدن نداشتند زیرا مادر او اصلا نمی توانست با کامپیوتر کار کند و یا حتی ایمیل نوشتن برایش بسیار دشوار بود. وقتی که دختر سیزده ساله او سعی می کرد که به من روش های بازی کامپیوتری را یاد بدهد چنان با سرعت و مهارت مراحل مختلف را می گذراند که من حیران می شدم و پیش خودم می گفتم که این نسل جدید خیلی زود عرصه را از ما خواهد ربود. ما در زمانی به دنیا آمدیم که بازی های ما شوت یک ضرب و گانیه و زو و بیخ دیواری و الله کلنگ بود در حالی که بازی این نسل جدید تکنولوژی است که در زمان ما حتی در فیلم های تخیلی هم وجود نداشت. الآن دیگر اگر یک حرفی را به یک بچه بزنید زود موبایلش را در می آورد و در آن صفحه گوگل را باز می کند و ده ثانیه بعد به شما می گوید که این حرف شما اشتباه است یا نه. دیگر بزرگ و کوچک بودن مسیر گردش داده ها را مشخص نمی کند و حتی ممکن است تا چند سال دیگر دستگاهی ساخته شود که به طور همزمان حرف های شما را تحلیل کند و به بچه بگوید که چقدر از این حرف ها چرت است و کدام یک درست است. بعضی از والدین هنوز به خیال قدیم گمان می کنند که می توانند عقاید خودشان را که ممکن است بخشی از آن بر پایه اطلاعات نادرست باشد به کودکانشان منتقل کنند. ولی به قول رئیس جمهور اکرم آن ممه را لولو برد و خورد و دیگر این بزرگسالان هستند که باید مراقب رفتار و یا سخن های خودشان باشند تا مچ آنها توسط کودکان گرفته نشود. الآن دیگر نمی شود گفت که وقتی چهار نفر آدم بزرگ صحبت می کنند بچه باید ساکت باشد و حرف نزند زیرا سواد و دانش آن بچه به خاطر وصل بودنش به دنیای اطلاعات ممکن است به مراتب بیش از آن چهارنفر آدم بزرگ باشد. ممکن است هنوز در کشور ما به خاطر بلد نبودن زبان انگلیسی این وضعیت به تاخیر بیفتد ولی دیر یا زود کشور ما هم مثل کشورهای پیشرفته و امریکا به این نقطه خواهد رسید و ما باید آمادگی برخورد با آن را داشته باشیم. و البته مهاجران هم که کاملا باید با این مسئله آشنا باشند و بدانند که کودکان آنها در امریکا هرگز ار آنها پیروی نخواهند کرد.

من دیگر کار دارم و باید بروم.

۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه

طبیعت را در امریکا پاس می دارند


نمی دانم چه بلایی بر سر سایت مهاجرسرا آمده است که دیگر نمی توانم وارد آن بشوم. برنامه ضد ویروس اداره مان جلوی آن را می گیرد و می گوید که این سایت برای شما ضرر دارد. حتی مجبور شدم لوگوی مهاجرسرا را از وبلاگ خودم بردارم تا بتوانم وارد وبلاگم بشوم. گمان کنم حجت یک ابزار جدیدی بر روی آن نصب کرده است که زده است و سایت را ترکانده است. اتفاقا دیروز داشتم با ناتاشا صحبت می کردم می گفت که وزارت امور خارجه امریکا و سیا و همچنین موساد و کا گ پ هم از این وضعیت ناراضی هستند و گفته اند که اگر این وضع ادامه پیدا کند حمایت های مالی و روانی خودشان را قطع خواهند کرد. در ضمن یکی از اعضای فعال سندیکای جهانی جاسوسی و ضد جاسوسی که نخواسته نام مستعارش فاش شود گفته است که ادامه این وضعیت ضربه مهمی به صنعت جاسوسی و همچنین صنعت اغفال جوانان ایرانی خواهد زد و حتی احتمال داد که این یک خرابکاری از جانب جنبش تسخیر وال استریت باشد. انشاءالله که فرجی حاصل شود و دست اندرکاران به یاری حق در جهت رفع این نقیصه بکوشند و اجرش را هم یک در دنیا و صد در آخرت طلب کنند.

امروز هوا بسیار خوب و بهاری بود و وقتی که صبح از خواب بیدار شدم و به پای پنجره آمدم نسیم خنک و صدای آواز پرندگان چشمانم را باز کرد و منظره زیبای درختان با برگ هایی که به رنگ های زیبای قرمز و نارنجی گراییده اند را دیدم. پاییز اینجا بسیار زیبا و دیدنی است و با اینکه رگه های قرمز و نارنجی و قهوه ای را در میان درختان می بینید ولی همچنان رنگ سبر بر همه جا حاکم است. چانه ام را بر روی طاقچه پنجره گذاشتم و مدتی خودم را به دست طبیعت سپردم تا خواب را از سرم برباید. تازه فهمیدم چرا ببو عاشق نشستن در کنار پنجره و بو کردم هوایی است که از بیرون می آید. نسیم خنک با خودش بوی چمن و علف های مختلف و صمغ درختان را به همراه می آورد. بویی که وقتی در زمان کودکی به جنگل های اطراف سوادکوه می رفتیم به مشامم می رسید و برایم خاطره انگیز بود. اگر بگویید کدام جنگل به شما حق می دهم چون الآن دیگر تقریبا تمام آن درختان از بین رفته است و روستاهای کوچکی هم که ما در آن بازی می کردیم تبدیل به شهر شده اند و برای خودشان میدان و خیابان و بلوار امام رضا دارند. اگر عکس های زمان کودکی من نبود شاید من هم فکر می کردم که آن جنگل های انبوه و مناظر چشم نواز تنها خیالات و تصوراتی هستند که در ذهن کودکانه من نقش بسته بودند. ولی افسوس که مردن طبیعت در خارج از ذهن کودکانه من رخ داده است و آن درختان زیبا یا برای ساختن خانه و یا برای کسب درآمد از بیخ  و بن بریده شده اند. الآن در کنار پنجره می ایستم و با خیره شدن بر تصاویر چشم نواز طبیعت به یاد آن دوران می افتم و افسوس می خورم که چرا ما نتوانسته ایم محیط زیست خودمان را همچنان سبز نگه داریم.

مردم امریکا درخت و طبیعت خودشان را خیلی دوست دارند و حتی احترام به طبیعت با باورهای اجتماعی آنها گره خورده است. قطع درخت برای امریکایی ها فاجعه است و می گویند که اگر درختی قطع شود برکت و شگون از زندگی آنها خواهد رفت و دچار گرفتاری و نکبت خواهند شد. گرچه امریکایی ها هم خرافات بسیاری دارند ولی خوشبختانه بسیاری از این خرافه ها نقش سازنده ای در زندگی آنها دارد و ما هم اگر چهار تا خرافات محیط زیستی در کنار صدها خرافه مزخرف دیگر داشتیم شاید الآن وضعیت پوشش گیاهی کشورمان به این گندمانی نبود. مثلا اگر مردم ما اعتقاد داشتند که اگر آشغالتان را در رودخانه بریزید اجنه در غذای شما می رینند شاید کمتر کسی در روز سیزده به در دلش می آمد که آشغالش را در رودخانه بریزد چون ناخودآگاه تصویر ریدن یک جن در بشقاب غذایش را مجسم می کرد و از این کار منصرف می شد. یا اگر ما هم اعتقاد داشتیم که اگر یک درخت را به هر دلیلی ببریم یکی از عزیزانمان به زودی می میرد هراسی را در دلمان ایجاد می کرد که از قطع درخت منصرف شویم. البته من با خرافه موافق نیستم ولی نبود یک خرافه محیط زیستی در کنار صدها خرافه ای که در میان ما وجود دارد نشان می دهد که ما حتی از قدیم کوچک ترین ارجی به محیط زندگی خود نمی نهادیم. در همین کوچه بالایی ما یک درخت در وسط خیابان وجود دارد که مسیر خیابان را از دو طرف آن عبور داده اند تا مجبور نشوند درخت را قطع کنند. یعنی مردم آن محل اجازه نداده اند که درخت قطع شود و با اینکه این منطقه مملو از درختان مختلف است هر درختی برای خودش ارزش و احترام خودش را دارد. ولی ما در کشورمان یک روز صبح از خواب بیدار می شویم و می بینیم که یک باغ قدیمی چند صد ساله را با انواع درختان و گیاهان نادر و کمیاب توسط یک بولدوزر صاف کرده اند تا در آن مکان یک مجتمع تفریحی و تجاری بسازند و از آن پول در آورند. البته مردم هم غرغر و اعتراض می کنند ولی آنقدر جدی نیست که راه به جایی ببرد. اگر در امریکا قرار باشد چنین اتفاقی رخ دهد تمام دانش آموزان و دانشجویان همراه با خانواده شان شب و روز را در کنار درختان می خوابند تا هیچ کسی نتواند کوچک ترین آسیبی به آن درختان برساند مگر اینکه از روی جنازه آنها رد شوند. ولی خوب ما از این بخارها کمتر داشته ایم و منابع طبیعی ما هم به مرور و بدون هیچ جایگزینی خورده شده است.

طبیعت بانان ما هم آدم های بدبختی هستند که هم دستشان از دنیا قطع شده است و هم از آخرت. اگر یکی از آنها ببیند که دارند درختان را قطع می کنند چاره ای جز تبانی ندارد چون امکانات و قانون ما طوری نیست که بتواند با آنها مبارزه کند. اگر هم حرف زیادی بزند با همان اره برقی به دنبالش می افتند و جسدش را هم رنده می کنند. اگر هم طبیعت بان بخواهد به آنها تیراندازی کند و کسی را بکشد که باز هم توسط قانون خودش اعدام می شود. شکاربانان هم همین وضعیت را دارند و مثلا الآن می خواهند یک شکاربانی را که یکی از شکارچیان غیر قانونی را کشته است اعدام کنند. شاید اگر این شکاربان هم مثل خیلی از شکاربانان دیگر یک پولی می گرفت و بی خیال ماجرا می شد هرگز بین آنها درگیری و تیراندازی رخ نمی داد. در این صورت نه تنها کسی کشته نمی شد بلکه خودش هم در معرض اعدام نبود و در ضمن یک کمک خرجی هم برایش جور شده بود. اگر در امریکا چنین اتفاقی می افتاد حتما به آن محیط بان مدال شجاعت و مدال افتخار می دادند. هر پلیسی در امریکا می تواند به هر فرد مضنونی که اسلحه در دستش است پس از اخطار شلیک کند و او را بکشد حتی اگر او را برای یک خلاف کوچک رانندگی گرفته باشند.  حالا اگر یک نفر به سمت پلیس شلیک کند که دیگر او را سوراخ سوراخ می کنند. ولی ما محیط بانان خودمان را اصلا پلیس به حساب نمی آوریم و مثل دربان هایی با آنها برخورد می کنیم که یک جاروی دسته دار در دستشان گرفته اند. خوب آن بدبخت در وسط بیایان و جنگل که دستش به هیچ جایی بند نیست چطور می تواند جلوی تعداد زیادی از خلافکاران تا دندان مسلح بایستد و مانع تخریب طبیعت شود. در امریکا اگر یک محیط بان مورد مشکوکی ببیند با بی سیم اطلاع می دهد و در عرض چند دقیقه مثل مور و ملخ از هوا و زمین پلیس به آن منطقه می ریزد و خلافکاران را دستگیر می کنند ولی آن طبیعت بان بدبختی که در ایران است و چندرغاز حقوق می گیرد اگر مورد مشکوکی ببیند دستش به هیچ کجا بند نیست و در نهایت محکوم به فنا است مگر اینکه با همان خلافکاران یک جوری کنار بیاید. بیچاره طبیعت بان یک نفر است با یک اسلحه غراضه در حالی که خلافکاران یک گروه هستند با تجهیزات کافی و  اصلا طبیعت بان زورش به آنها نمی رسد که دستگیرشان کند و اگر با آنها تبانی نکند و بین آنها درگیری پیش بیاید یا طبیعت بان همان جا کشته می شود و یا اینکه فوقش یکی از آنها را می کشد که باز هم در نهایت بقیه شکارچیان در دادگاه بر علیه او شهادت می دهند و می گویند که ما دستهایمان را بالا گرفته بودیم ولی او یکی از ما را کشت و در نهایت طبیعت بان اعدام می شود.

همه اینها پس از چندین سال به اینجا می رسد که مثلا وقتی که یک روز صبح من در مقابل پنجره می ایستم منظره زیبای درختان را می بینم و هوای پاکیزه تنفس می کنم ولی در ایران دیگر به سختی می شود گوشه ای را پیدا کرد که تعرضی به حیات آن نشده باشد و طبیعتش در حال مرگ نباشد. آنقدر سدهای بی مورد و بدون مطالعه بر رودخانه ها زدند که دریاچه ها خشک شد و یا در حال خشک شدن است. دلمان خوش است که در صنعت سدسازی پیشرفت داشته ایم در حالی که در کشورهای پیشرفته تلاش می کنند که از تالاب ها و دریاچه ها حفاظت کنند و در حد امکان به جای سد بستن و مسدود کردن ورودی دریاچه ها منابع آبی خودشان را از همان دریاچه های طبیعی برداشت کنند. وقتی رودخانه ها خشک می شود دریاچه ها و تالاب ها هم خشک می شوند سپس درختان هم خشک می شوند و حیوانات هم می میرند و یا از آن مکان به سرزمین های دیگر کوچ می کنند و پرندگان هم دیگر به آن مناطق بی آب و علف مهاجرت نمی کنند و در نهایت سرزمین ما تبدیل به یک شوره زار بزرگ و آلوده و غیر قابل سکونت می شود. یادم می آید در زمان کودکی یکی از فامیل های ما در ساحل دریای شمال یک دکه داشت که به خانواده های پلاژهای تابستانی غذا می فروخت. وقتی که تابستان ها به شمال می رفتیم من همیشه به همراه او به دکه می رفتم و به او کمک می کردم. شب ها در کنار رودخانه ماهی می گرفتیم تا برای فردا غذا درست کند. ساحل دریا بسیار تمیز بود و خانواده ها در کنار هم بر روی ساحل شنی دراز می کشیدند و یا در آب به همراه کودکانشان شنا می کردند. من کارم این بود که به پلاژها و یا خانواده هایی که در کنار ساحل خیمه زده بودند مراجعه می کردم و سفارش غذا از آنها می گرفتم و سپس غذاهای آماده شده را برایشان می بردم. توریست های خارجی و مخصوصا امریکایی ها هم در میان آنها خیلی زیاد بودند و ما حتی در آن زمان دلار هم از آنها قبول می کردیم. بیشتر از همه تخم مرغ نیمرو و یا ماهی سرخ شده سفارش می دادند و جالب اینجا است که رودخانه ای که در آن منطقه به دریا می ریخت و دکه فامیل ما در کنار آن بود آنقدر ماهی داشت که او اصلا از بازار ماهی نمی خرید و هر شب به اندازه فروش فردای خودش ماهی صید می کرد و تخم مرغ و تخم اردک و غاز را هم که در منوی غذای او بود هر روز صبح از حیاط خانه خودشان جمع می کرد. آب رودخانه و دریا در آن زمان بسیار تمیز بود و ماهی های زیادی در آن وجود داشت ولی الآن وضعیت شمال ایران به گونه ای است که برای ماهیگیری باید کیلومترها با لنج به عمق دریا بروید زیرا آب رودخانه و دریا به قدری آلوده و شیمیایی است که کمتر ماهی می تواند در آن تا سن بلوغ زنده بماند.

اینجا هم من را به یاد همان روزهای کودکی می اندازد. آب پاکیزه و تمیزی که ماهی فراوان دارد و گونه متنوع پرندگان که در اطراف آن می چرخند و درختان سبز و سرحال و هوای پاکیزه و پر از اکسیژن و محیطی تمیز و خالی از زباله های صنعتی و شهری همان جایی است که یک انسان لیاقت و استحقاق زندگی کردن در آن را دارد. به نظر من نسل بزرگسال کنونی ما نسل بسیار بی عرضه ای بودند که نتوانستد قدر امکانات خودشان را بدانند و لگد به بخت و اقبال همه ما زدند. نسل ما که افلیج و توسری خور شد و هیچ وقت هم هیچ بخاری از آن ساطع نشد و بیشترین افتخارمان این بود که خرمان می کردند و ما را می انداختند روی میدان مین و یا می گفتند آفرین اگر دیدی تانک دارد می آید آن ضامن را بکش که تانک را بترکانی و خودت هم زودتر به بهشت بروی و تازه اسم ما را هم می گذاشتند فهمیده در حالی که بسیار نفهم بودیم. ولی نسل جوان تر ما کمی بخارشان بیشتر است و مثل ما ترسو و محافظه کار و یا خرفت بار نیامده اند. آنها جسورانه حرفشان را می زنند و می دانند که از زندگی چه می خواهند ولی متاسفانه الآن زورشان به هیچ چیزی نمی رسد و مجبور هستند که فقط با شرایط مدارا کنند. ولی اگر آنها هم نتوانند لااقل شرایط زیست محیطی کشورمان را از این وضع بحران در بیاورند و این روند به همین صورت ادامه پیدا کند دیگر باید فاتحه کشوری به نام ایران را خواند چون واقعا تبدیل می شود به یک زباله دانی بزرگی که هیچ شرایطی را برای بقای یک موجود زنده در خود نخواهد داشت. عزیزان من ممکن است سیاست و یا اقتصاد ما یک زمانی درست شود ولی حتی اگر بهترین دولت دنیا را هم داشته باشیم دیگر برگرداندن طبیعت به روزهای قبل اگر ناممکن نباشد لاقل به چند صد سال زمان نیاز دارد.


۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

خاطرات مهاجرتی

  
یک کار مسخره ی که من می کنم این است که هربار که درگیر امورات روزانه خودم می شوم و خسته می شوم و یا اینکه از بیکاری آخر هفته حوصله ام سر می رود از یک تکنیک قدیمی استفاده می کنم که در کمال تعجب هنوز هم بسیار خوب کار می کند و ناگهان روحیه من را عوض می کند و من به ناگاه بدون اینکه کاری انجام داده باشم برای خودم خوشحال می شوم. این تکنیک بدین صورت است که من یک لحظه تمرکز می کنم و یک نفس عمیق می کشم. سپس تمام انرژی خودم را جمع می کنم و در ذهن خودم فریاد می زنم که آخ جون من در امریکا هستم! نمی دانید که در یک لحظه چه شور عجیبی من را فرا می گیرد و در درونم احساس خوشبختی و شادمانی می کنم و حتی ممکن است که با صدای بلند بخندم و اگر کسی من را در آن حالت ببیند حتما در هر دادگاه صالحه ای به دیوانه و سرخوش بودن من قسم می خورد. زمانی که تازه به امریکا آمده بودم آنقدر گرفتار و مضطرب امورات معلقه و مطلقه خودم بودم که مجال کافی برای لذت بردن از وصال رویای دیرینه برایم پیش نمی آمد.  برای همین آن را در جای امنی در سینه نهادم تا لگدمال نشود و بتوانم در فرصت های مقتضی آن را از گنجه بیرون بکشم و استفاده کنم.  الآن به خودم می گویم که ای آرش تو الآن باید در محوطه های اطراف بندر عباس در بالای  یک دکل مخابراتی باشی و با بشقاب گیرنده ور بروی تا شبکه اینترنت باباقوری آنجا قطع و وصل نشود و بتوانی ایمیل ها را بفرستی. به خودم می گویم اصلا هیچ فکرش را می کردی که یک روز پایت را از دوبی به آن طرف تر بگذاری؟ تازه دوبی را هم که از طرف شرکت می رفتم اگرنه خودم وسعم به آن سفرها نمی رسید. اصلا من کجا و امریکا کجا؟ من اگر تا شاه عبدالعظیم هم می خواستم بروم باید جیبم را نگاه می کردم که پول کم نیاورم چه برسد به آن سوی کره زمین. خلاصه الکی الکی زد و ما هم همین طوری کشکی کشکی امریکا نشین شدیم. حالا امریکا نشین شدم که هیچ تازه امریکا شناس هم شده ام و در مورد جامعه امریکا برای خودم همین طوری نظریه در می کنم.

خلاصه الآن شما دارید نوشته یک جوان بدبخت از جامعه عقب افتاده ای را می خوانید که روزگار بر او چنین رقم زد تا یک سوم باقی مانده از عمرش را در امریکا بگذراند. البته خانه و ماشین و کار خوب داشتن در امریکا هم بسیار عالی است و در خشنودی من نقش به سزایی دارد ولی هیچکدام از آنها به اندازه خودآگاهی از حضور فیزیکی من در جایی به نام امریکا نمی تواند درون من را شاد کند. خودم هم علت این امر را نمی دانم و احتمالا در طول سالیان متمادی زندگی در ایران نسبت به این مسئله شرطی شده ام و کلمه امریکا در درون مغز من حک شده است. در دوران نوجوانی به غیر از دویدن به دنبال توپ به چیزهای دیگری هم توجه می کردم و تازه در آن دوران بر حسب اتفاق و برای اولین بار ویدیو را دیدم و ناگهان عاشق دلخسته آن شدم. آن جعبه رویایی برای من آرزو شده بود و کم کم داشتن ویدیو برای من نشانه کلاس اجتماعی و شخصیت آدم ها شد و برای هر کسی که ویدیو در خانه اش داشت احترام زیادی قائل می شدم. در رویاهای کودکی خودم می دیدم که پولدار شده ام و به خانه هر کسی که می روم یک جعبه کادو می برم و وقتی که آن را باز می کنند می بینند ویدیو است و خوشحال می شوند و هورا می کشند. حتی برای کسانی که خیلی دوستشان داشتم دو تا جعبه ویدیو هدیه می بردم و گمان می کردم که دو برابر خوشحال می شوند! خوب راستش را بخواهید هیچوقت هم ویدیو نداشتیم و اولین بار در زمانی دانشجویی پولی به دستم آمد و یک ویدیو برای خودم خریدم که البته در آن زمان دیگر نسل آن در حال انقراض بود! با اینحال اگر آن زمان این کار را نمی کردم الآن در امریکا به یک غراضه فروشی می رفتم و یک ویدیو بتاماکس پیدا می کردم و آن را می خریدم تا عقده ام فروکش کند! در آن دوران ما یک فامیل داشتیم که چون ویدیو داشتند من آنها را پولدار می نامیدم. البته زیاد به خانه آنها رفت و آمد نمی کردیم ولی هرباری که به خانه آنها می رفتیم من چشم از دستگاه ویدیوی آنها بر نمی داشتم و از اول تا آخر مهمانی به آن زل می زدم. فردا صبح هم در مدرسه به بچه های هم کلاسی خودم پز آنها را می دادم و از چیزهایی که در ویدیو دیده بودم تعریف می کردم که البته کمی هم آب نمکش را زیاد می کردم و چیزهای محیرالعقولی از خودم می ساختم و با آب و تاب می گفتم.

بعد از یک مدت فهمیدم که داشتن گرین کارت از ویدیو هم با کلاس تر است و کسانی که گرین کارت دارند خیلی از ما دور از دسترس هستند و ما فقط اسم آنها را می شنویم. یک بار هم فامیل های امریکا نشین ما به ایران آمدند و من که آن زمان تازه صدایم کلفت شده بود از چند ماه قبل برنامه ریزی کردم که توجه دختر عمه ام را به خودم جلب کنم ولی زمانی که انها آمدند آنقدر پسرهای خوش تیپ و قد بلند فامیل دورش را گرفته بودند که گمان نمی کنم حتی توانسته باشم اسم خودم را هم به گوشش برسانم. ماجرایش را قبلا در یکی از پست های قدیمی نوشته ام و برای همین دیگر اینجا تکرارش نمی کنم ولی به هر حال تمام این اتفاقات باعث شد که امریکا جایگاه خاصی در مغز من پیدا کند به طوری که اگر همین الآن هم که در امریکا هستم به خودم بگویم که فردا می خواهم بروم امریکا به طور ناخودآگاه خوشحال می شوم و دست خودم که نیست! نمی دانم چند نفر از شما هم که این نوشته های من را می خوانید این مدلی هستید ولی فکر می کنم همین مسئله خودش می تواند یکی از مهم ترین انگیزه مهاجرت جوان های ما و یا حتی بزرگ تر ها باشد. الآن اگر به یک روستا بروید و به یک مرد کهنسال بگویید که پدر جان اگر کارت را درست کنم به امریکا می روی؟ ممکن است بگوید چرا نمی روم! آنجا شنیده ام کشاورزی خیلی راحت است و همه کارها را با ماشین انجام می دهند. گاوهای آنجا هم چهار برابر گاوهای ما شیر می دهد. اگر کارم درست شود می روم پیش پسر دختر خاله عمه خانم زن برادر مشتی عباس که می گویند وضعش هم خیلی خوب است و خانه خریده است و دو تا هم ماشین دارد. آنجا که اینجوری مثل ما کشاورزی نمی کنند و همه کارهایشان بر روی اصول است! تلویزیون نشان می داد در امریکا یارو گوجه فرنگی به عمل آورده بود قد یک هندوانه این هوا! ماشین کشاورزی دارند از آن چپر گرفته تا آن طرف زمین عرضش است و یک ساعته می آید خودش درو می کند خودش هم تمیز می کند و خودش هم بسته بندی می کند و محصول آماده را می اندازد بیرون. آن وقت دولت هم می آید و آنها را به قیمت تضمینی می خرد و می برد و کشاورز هم عشق می کند. نه اینکه مثل ما از صبح تا شب بلانسبت بلانسبت مثل قاطر دو دو بزنیم و آخرش هم محصول را با هزار هزینه برداشت می کنیم و می بینیم که ای داد بیداد محصولی که برای ما تمام شده مثلا کیلویی هزار تومان توی بازار دارند کیلویی هشتصد تومان بهترش را می فروشند. حالا ما باید هی تو سر خودمان بزنیم و هی چه کنم چه کنم کنیم و سال بعد هم اگر همین برنامه نباشد بدترش هست.

خلاصه هر کسی که در هر رشته ای در ایران باشد پیش خودش فکر می کند که استعدادش حرام شده است و اگر در امریکا می بود خیلی می توانست پیشرفت کند. یعنی همین الآن خود من را ببینید بعد فکر کنید که اگر زودتر به امریکا آمده بودم دیگر چه می شدم! می شدم یک هلوی پوست کنده! خوب دیگر این هذیان ها مربوط به ساعت آخر کاری در روز جمعه است و دیگر باید به خانه بروم.


۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

حرف های مهاجرتی


واقعیت این است که هم سرم شلوغ شده است و هم دیگر دست و دلم به نوشتن نمی رود. مطلب به درد بخوری هم دیگر به ذهنم نمی رسد که بتوانم درباره آن آسمان و ریسمان را به هم ببافم. بیشتر مشتریان داخل ایران را هم به خاطر فیلتر شدن از دست داده ام. اگر فرض کنیم که نوشتن هم یک نوع هنر باشد باید از درون بجوشد و بعد به بیرون بزند. هنر زوری هم مثل هنر پولی است و در نهایت آبکی و آبدوغ خیاری از آب در می آید. بعضی دوستان به من ایده های نوشتن می دهند ولی تا من ویرم نگیرد که در مورد آن بنویسم دستم بر روی صفحه کلید نمی چرخد. این چرت و پرت هایی هم که می نویسم از مغز من ترشح می کند و من هم بر حسب عادت آن را می نویسم. فعلا جای دیگری هم برای نوشتن ندارم و تمام وبلاگهایم را حتی به زبان های دیگر تعطیل کرده ام. فکرم آلوده پول در آوردن و بیزینس شده است و این برای یک کار مثلا هنری هم سم است. البته خیلی دارم به خودم بها می دهم که اسم وبلاگ نویسی را هنر گذاشته ام اگرنه  خودم خوب می دانم که هیچ کدام از نوشته های من ارزش هنری ندارد. از نظر اطلاع رسانی هم دیگر دل و دماغ ندارم. بسیاری از کسانی که دو سال پیش با اشتیاق تمام نوشته های من را می خواندند الآن خودشان در امریکا هستند و نیازی ندارند که کسی برای آنها از امریکا تعریف کند. آرزو داشتم که همه کسانی که به امریکا می آیند موفق و خوشحال باشند ولی متاسفانه این طور نیست و بیبشتر آنها با مشکلات زیادی مواجه می شوند که مهاجرت را به کام آنها تلخ می کند. آنها با فکر طبیعت زیبا و رودخانه و قایق و ماهیگیری و پرنده های رنگارنگ و هوای پاک به امریکا می آیند ولی وقتی که نمی توانند امورات ابتدایی خود را بگذرانند دیگر هیچ چیز دیگری به چشمشان نمی آید. کسی که به زبان انگلیسی مسلط نیست و تحصیلات دانشگاهی و تجربه کاری کافی در رشته های به درد بخور امریکا ندارد وقتی که پایش را به داخل خاک امریکا می گذارد مثل این است که یک انسان بدون پا را بدون تجهیزات کافی در بالای کوه و در پناهگاه شروین رها کنید و بعد به او بگویید که حالا کوهنوردی کن و از آن لذت ببر. راستش اصلا دیگر رویم هم نمی شود که از خوبی های امریکا بگویم چون دوستان زیادی به امریکا آمده اند و سختی های بسیار زیادی را تحمل می کنند و حتی پول کافی برای گرفتن بیمه و یا درمان مریضی خودشان ندارند چه برسد به اینکه بتوانند ماشین و یا خانه خوب بخرند و از آن لذت ببرند.

درست است که من از پز دادن خوشم می آید ولی پز دادن به آدم های دماغ سربالای مرفه بی درد  را دوست دارم اگرنه اصلا دلم نمی خواهد که به کسی که خودش هزار تا مشکل دارد فخر بفروشم. شما هم یا جوان هایی هستید که در ایران گیر کرده اید و دستتان به هیچ کجا بند نیست و یا این که با بدبختی خودتان را به امریکا رسانده اید و الآن دارید با مشکلات آن دست و پنجه نرم می کنید. دیروز یکی از دوستانی که خودش را به امریکا رسانده است به من زنگ زد و گفت که یک هفته است خودش را به امریکا رسانده است و الآن  پیش یکی از فامیل های دورشان است که با زبان بی زبانی به او می گویند تا یک هفته دیگر باید برای خودت اطاق پیدا کنی و بروی. دیشب هم پایش پیچ خورده است و زانویش دیگر خم نمی شود و ورم کرده است و ممکن است که تاندول آن آسیب دیده باشد. با این که تحصیلاتش بد نیست ولی زبان انگلیسی او خوب نیست و در پیدا کردن کار مشکل دارد. من نه می توانم تمام کسانی را که به این شکل به امریکا می آیند را به پیش خودم بیاورم و نه می توانم نسبت به آنها بی توجه و بی خیال باشم. بارها گفته ام که کسی که کاملا به زبان انگلیسی مسلط نیست حتی به آمدن به امریکا فکر هم نکند ولی متاسفانه تعریف ماهیگیری و قایق و گل و بلبل را می بینند ولی این مسئله به این مهمی را نمی بینند و به آن توجهی نمی کنند. موفقیت در مهاجرت به امریکا و یا هر کشور دیگری پیش نیازهایی لازم دارد که باز هم به آن اشاره می کنم.
پیش نیاز تحصیلی: تحصیلات دانشگایی در یک رشته ای که به تکنولوژی روز مربوط باشد
پیش نیاز کاری: تجربه و مهارت کاری و به روز شده در رابطه با رشته مربوطه 
پیش نیاز زبانی: تسلط یه زبان انگلیسی در حدی که متوجه حرف یک امریکایی شوید و بتوانید جواب دهید. لااقل یکی از کلاسهای زبانی را که در ایران است باید تا بالاترین سطح تمام کرده باشید.
پیش نیاز عاطفی: باید قابلیت آن را داشته باشید که دور از پدر و مادر و دوستان و فامیل خود زندگی کنید
پیش نیاز روانی: باید قابلیت این را داشته باشید که خودتان را با فرهنگ امریکا تطبیق دهید
پیش نیاز مالی: باید توان مالی این را داشته باشید که بدون کار کردن یک سال در امریکا زندگی کنید. بحران اقتصادی و سختی پیدا کردن کار را در این شرایط فراموش نکنید.
پیش نیاز سنی: شرایط سنی شما باید طوری باشد که فرصت کافی را برای از صفر شروع کردن داشته باشید.
تمام این پیش نیازها را که داشته باشید تازه باید پنجاه درصد هم شانس به آن اضافه کنید و سپس به آن زندگی مطلوبی که مورد نظر شما برای مهاجرت است برسید. البته بدون تمام این پیش نیازها هم می شود مهاجرت کرد ولی زمان طولانی طول می کشد که شما در دانشگاه تحصیل کنید و فارغ التحصیل شوید و سپس تجربه کاری کسب کنید و بعد پول پس انداز کنید و زبانتان هم خوب شود و دلتنگی های عاطفی شما فروکش کند و فرهنگ امریکا زندگی کردن را یاد بگیرید و سپس در آن زمان تازه می توانید انتظار داشته باشید که رنگ آرامش را به زندگی خود ببینید. تا آن زمان زندگی شما همراه با اضطراب و ترس و تنش و تنگناهای مالی و بهداشتی و روانی خواهد بود. اگر خود من قرار بودن که چنین تنگناهایی را در زندگی امریکای خود داشته باشم گرچه ممکن بود می توانستم آن را تحمل کنم ولی ضرورتی در آن نمی دیدم و به احتمال خیلی زیاد به سر خانه و زندگی قبلی خودم در ایران بر می گشتم. پیش نیازهای من هم برای زندگی در امریکا چندان مطلوب نبود ولی با کمی شانس به تنگناهای جدی برخورد نکردم و الآن دیگر پس از گذشت پنج سال حتی تعلقاتم نیز به گذشته کم رنگ شده است و دلبستگی های جدیدی به خانه و کار و زندگی و دوستان جدید خود در اینجا پیدا کرده ام.

راستش الآن دیگر مطمئن هستم که اگر به ایران برگردم دلم برای اینجا خیلی زیاد تنگ خواهد شد. برای خانه و ماشین و برای محله پر از گل و گیاه و درختان زیبا و هوای پاک و مطبوع و حتی برای ببو که هر روز برای خوردن خوراکی های خوشمزه خودش را برای من لوس می کند. دلم برای موتور گازی وسپا تنگ خواهد شد که با آن از روی جاده ای که از وسط تپه جنگلی می گذرد به اداره رفت و آمد می کنم. تازه می فهمم که چرا اداره مهاجرت امریکا پنج سال را برای سیتیزن شدن در نظر گرفته است و انگار آنها می دانند وقتی که آدم پنج سال در یک مکان بماند نسبت به آن احساس تعلق پیدا می کند. من این تغییر را می توانم در خودم احساس کنم و دیگر دلم برای برگشتن به شهر تهران پر نمی کشد. دیگر اینجا با تمام خوبی ها و بدی های آن خانه من است. از ایران دیگر برای من تنها یک اسم باقی مانده است و خاطرات آن دارد در ذهنم رنگ می بازد. اگر به ایران برگردم دلم برای رفتار فروشندگان در فروشگاه های امریکا تنگ خواهد شد و احتمالا اولین بقالی که جواب سوال من را ندهد و یا با دست من را از خود براند همان جا به یاد امریکا گریه ام خواهد گرفت. دلم برای رانندگی منظم و بدون استرس و بدون بوق در خیابانها تنگ خواهد شد و اگر کسی در پشت سر من بوق و یا چراغ بزند دیوانه خواهم شد و از ماشین پیاده می شوم و عربده می کشم و شاید هم دست به یقه شوم. اگر به ایران بروم و کاری پیدا کنم وقتی که دقیقا سر برج حقوقم را نگیرم بسیار دلگیر و افسرده خواهم شد و ممکن است که از فردای آن روز دیگر سر کار نروم. تنها چیزی که من را اذیت نخواهد کرد نگاه کردن به تلویزون است چون الآن هم کمابیش برخی از سریال ها را نگاه می کنم و به آن عادت دارم ولی حتما دلم برای تلویزیون شصت اینچی خودم و تصویر با کیفت بالا و همچنین اینترنت سریع و نامحدود تنگ خواهد شد. البته ایران را دوست دارم و شاید هرگز نتوانم علاقه و کشش خودم را به کشور ایران از دست بدهم ولی دیگر ایران و مسائل مربوط به آن نقش اصلی را در زندگی من بازی نمی کند و فوقش این است که از خبر بدی حرص می خورم و یا از خبر خوبی خوشحال می شوم ولی دنبال کردن مسائل ایران برای کسانی که امریکا نشین هستند مثل این است که شما فیلم سینمایی نگاه کنید و آن فیلم چه خنده دار باشد و چه ترسناک و چه غمناک تمام می شود و پس از آن شما به امور روزانه خود می پردازید. دیگر آن غول شاخدار فیلم سینمایی شما را در زمان رفتن به سر کار تعقیب نمی کند و به شما شاخ نمی زند.

من هر ایرادی که در نوشتن داشته باشم لااقل هنوز یک خوبی دارم و آن هم این است که احساسات خودم را هر آنچه که هست می نویسم و به خاطر این که مبادا کسی من را وطن فروش و اجنبی و مزدور خطاب کند خودم و دیگران را گول نمی زنم. واقعیت این است که حتی اگر حکومت ایران هم عوض شود بسیاری از کسانی که در امریکا هستند هرگز به ایران بر نمی گردند مگر برای یک سفر کوتاه و دیدن اقوام و فامیلشان. ایران یک کشور عقب مانده است و فرهنگ مردم ایران هم نیازمند سالهای سال پیشرفت فرهنگی است تا مثلا شما بتوانید از آنها انتظار داشته باشید که آشغال خودشان را در رودخانه نریزند و یا در هنگام رانندگی قوانین را رعایت کنند. حتی هنر ایرانی هم بسیار بدوی و عقب مانده است و از سینما و تئاتر و موسیقی گرفته تا صنایع دستی که هنوز به همان صورت چند هزار سال قبل باقی مانده است. البته هنر زیرزمینی ایران در حال رشد است و من از این مسئله خوشحال هستم ولی با این حال فاصله زیادی با هنر روز دنیای مدرن دارد. فرهنگ ورزش و فرهنگ مطالعه هم در ایران بسیار عقب مانده است و زمان زیادی طول می کشد تا مردم ایران بتوانند سطح مطالعات خودشان را به سطح مطالعه مردم کشورهای متمدن برسانند. خود من هم وقتی ایران بودم بسیار ابله بودم و حتی نمی دانستم که یک آدم متمدن هرگز نباید صدایش را برای یک انسان دیگر بلند کند. هرگز نمی دانستم که به جای قهر کردن و متلک انداختن و دعوا و داد و بیداد می شود بسیار آرام نشست و مثل یک انسان متمدن در مورد مشکلات گفتگو کرد. با این که بسیار زیاد مطالعه می کردم و گمان می کردم که انسان فرهنگی و هنری و متمدن و تحصیلکرده هستم ولی حتی کوچکترین چیزهایی را که یک انسان متمدن باید داشته باشد رعایت نمی کردم و مثلا اگر می توانستم از صف می زدم جلو و یا یک آشنایی در بانک پیدا می کردم که تا من را ببیند و کارم را خارج از نوبت انجام دهد. در حالی که اینجا یک کارگر بی سواد مکزیکی هم که در مکدونالد کار می کند برای اینکه یک ساندویچ از همان محل کار خود بگیرد از آشپزخانه می آید بیرون و مثل دیگر مشتری ها در صف می ایستد تا نوبتش برسد.

در ایران که بودم دوست داشتم که در محل کارم طوری ابهت داشته باشم که همه به من احترام خاص بگذارند و من را آقای مهندس فلانی خطاب کنند و وقتی که من را می بینند از ترس نفسشان در نیاید و کارشان را انجام دهند. ولی در امریکا این چیزها پشم است. همه با اسم کوچک خطاب می شوند و هر کسی فقط به انجام دادن کار خودش تمرکز دارد. اگر مدیر عامل اداره و یک کارمند معمولی در حال حرف زدن باشند شما نمی فهمید که چه کسی رئیس کل است و چه کسی کارمند عادی و اصولا چیزی به نام پاچه خواری و تملق و یا نسق گرفتن و حساب بردن وجود ندارد. اگر کار خودت را درست انجام بدهی که هچ و اگر درست انجام ندهی با احترام فراوان می گویند که شما را به خیر و ما را به سلامت. برای همین است که الآن چهارسال است که من نمی توانم از روی رفتار آنها بفهمم که آیا قصد اخراج کردن من را دارند یا خیر چون هرگز حتی با کسی که قصد اخراجش را دارند بدرفتاری نمی کنند و آدم نمی تواند اخراج خودش را پیش بینی کند. ممکن است مثلا امروز شما را به همراه دیگر کارمندان به مهمانی پس از کار دعوت کنند و با شما آبجو بنوشند و بگویند و بخندند و فردا صبح وقتی که به سر کارتان می روید نامه اخراج بر روی میز کار شما باشد. خلاصه کلام این که آدم به تمام این چیزها خیلی زود عادت می کند و دیگر برایش مشکل می شود که بتواند در کشوری مثل ایران زندگی کند مگر اینکه پنج سال از برگشتن او بگذرد و دوباره بتواند به آن شرایط عادت کند. همین مسئله بی اهمیت وقت نهار الآن برایم یک عادت شده است و حتما باید یک ساعت غذا بخورم و استراحت کنم در حالی که من در عمر کاری خودم چنین چیزی را هرگز در ایران تجربه نکرده بودم. البته دروغ نگویم گهگاهی که با مدیر عاملمان به سایت اطراف تهران می رفتیم و دیزی دستپخت مدیر محوطه آنجا را می خوردم نیم ساعت بر روی تخت چرت می زدم تا غذا دم بکشد. ولی در بندرعباس و تهران دیگر از این خبرها نبود و می بایست تخته گاز کار کنیم. حرف دیزی شد و من گرسنه ام شد و باید بروم. 

  

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

چرا تاکنون اخراج نشده ام؟


نمی دانم چرا به دلم برات شده است که همین روزها من را با اردنگی از شرکت اخراج می کنند. یعنی الآن چهار سال است که منتظر چنین واقعه ای هستم و در عجبم که چطور افراد دیگری که نقش کلیدی داشتند رفتند و من همچنان مانده ام. معلم دینی ما در دبیرستان می گفت آنهایی که همه چیز در دنیا خیلی برایشان راحت پیش می رود و رنج و سختی نمی کشند به این خاطر است که حسابشان پیش خداوند آنقدر سنگین شده است که او می خواهد همه آنها را یک جا در آخرت بررسی کند و برای همین به آنها نعمت بیشتری در دنیا می دهد و راهشان را بیشتر هموار می کند تا بیشتر گناه کنند. احتمالا خداوند هم الآن دارد راه من را بیشتر هموار می کند تا در آن دنیا با بشکه های صد لیتری قیر داغ از من پذیرایی کند و در حالی که من را از تخم آویزان می کند به زبانم یک وزنه صد کیلویی آویزان کند تا فشار بیشتری بیاورد و زبانم از حدقه بیرون بیاید و تخمم هم کشیده شود. بعد دوباره نکیر می آید و آنها را به من می چسباند و دوباره من را آویزان می کند. این بار روی زبانم هم یک میله سرخ می گذارند تا جلز و ولز کند و یک بشکه قیر داغ هم اماله می کنند که جذابیت بیشتری پیدا کند. بعد نکیر که صورتش شبیه آیت الله جنتی است می آید و پایش را با جورابی که بو می دهد بر روی زبان من می گذارد تا دوباره زبانم از جایش کنده شود. می گویند که آنجا نکیر و منکر با هم شرط بندی می کنند که هر بار که آویزان می شوم زبانم زودتر از حلقوم در می آید و یا تخمم زودتر کنده می شود و هر بار کسی که برنده می شود یک امتیاز می گیرد. می گویند که این کار را آنقدر در یک روز انجام می دهند تا امتیاز یکی از آنها به هزار و پانصد و بیست و سه برسد. البته در مورد عدد دقیق این امتیاز بین علما اختلاف نظر وجود دارد. بعد نوبت سیخ کباب است که آن را از طول بدنم عبور می دهند و من را بر روی آتش می گذارند تا خوب کباب شوم. البته اول من را در آبلیمو و پیاز می خوابانند و کمی هم به من نمک می زنند تا گوشتم خوب به عمل بیاید. در این مرحله چشمانم باد می کند و از حدقه بیرون می زند و زبانم هم که توسط نکیر چسبانده شده است از دهانم آویزان می شود و چون به آتش نزدیک تر است زودتر کباب می شود. بعد کمی قارچ و گوجه فرنگی و فلفل سبز هم در دهان و زیر بغل و جاهای دیگر می تپانند تا گوشتم طعم بهتری پیدا کند. می گویند دنبلانم را همان اول نکیر می کند و می خورد و بقیه گوشتم هم نصیب جهنمیان می شود که به بوی کباب دورم جمع شده اند. بعد از اینکه تمام گوشت من را خوردند و ریدند نکیر می آید و عن همه آنها را جمع می کند و دوباره من را می سازد و دوباره کباب می کند. این عمل هم چهارصد و بیست و هشت بار در روز انجام می شود که باز هم عدد دقیق آن مورد اختلاف علما است. بعد از این مرحله نوبت به پخ کردن می رسد. در این مرحله من را بر روی زمین چهارمیخ می کنند و سپس نکیر با یک تراکتوری که می گویند فقط یک چرخ آن به اندازه کوه دماوند وزن دارد از روی من می گذرد و من را پخ می کند. سپس ورقه من را به هزاران قطعه مختلف می برند و از آن پازل درست می کنند. سپس جهنمی های دیگر را وادار می کنند که این پازل را درست بچینند و حل کنند چون اگر نتوانند این کار را بکنند خودشان پخ خواهند شد. و در نهایت نوبت مرحله ای می رسد که از همه مراحل قبلی سخت تر و زجر آورتر است. در این مرحله من دست و پای من را می بندند و من را به بهشت می برند تا یک نفر از حاج خانم های بهشتی مثل فاطمه رجبی که در تمام زندگی دنیوی خود کارهای ثواب انجام داده است خودش را به روی من بیاندازد و با دنبلانم بازی کند. البته قبل از این مرحله من را چهار روز از آلات دیپلماتیک آویزان می کنند تا چنان شود که وقتی من را به سمت بهشت می برند چندین ساعت قبل از من به آنجا برسد. بر طبق روایت هایی که در آن قول هایی به حاج خانم های بهشتی داده شده است این کار هم لااقل پانصد و بیست و هفت بار در روز انجام می شود و خوشبختانه تمام علما هم در این مورد بخصوص متفق القول هستند.

خلاصه کلام این که به اعتقاد معلم دینی من اگر الآن از کارم اخراج نشده ام به این خاطر است که خداوند برای من نقشه هایی کشیده است که وقتی به جهنم رفتم همه آنها را به یک باره عملی خواهد کرد. الآن دیگر گرسنه ام شده است و باید بروم.

۱۳۹۰ مهر ۲۲, جمعه

پیشنهاد خجسته


یک پیشنهاد خوب تجاری به من شد که راستش نتوانستم در مقابل آن مقاومت کنم و احتمالا به عنوان کار دوم آن را خواهم پذیرفت. البته من زیاد از کار کردن در خانه خوشم نمی آید ولی به چند دلیل از پذیرفتن این پیشنهاد بدم نیامد. اول این که در این سن و سال دارم وقتم را زیاد به هدر می دهم و ممکن است یک دهه دیگر بیشتر زمان مفید کاری نداشته باشم. برای همین شاید بتوانم از این موقعیت به دست آمده استفاده کنم و یک پشتوانه مالی خوبی برای خودم بسازم. دوم این که با بالا رفتن مخارجم دیگر حقوق ثابت برایم راضی کننده نیست و حتی اگر مواظب خرج کردنم نباشم خرجم از درآمدم بیشتر می شود. سوم این که از نظر رزومه کاری برایم بهتر می شود و از نظر روحی هم احساس نمی کنم که دارم در جا می زنم و بالاخره یک حرکت مثبتی برایم محسوب می شود. البته پیشنهاد کاری هم با حقوق بهتر از یک شرکت دیگر در شهر سنفرانسیسکو داشتم ولی چون صبح ها به سمت سنفرانسیسکو ترافیک سنگینی وجود دارد از خیر آن گذشتم و ترجیح دادم همین کارم را داشته باشم و آن دو ساعتی را که قرار است در ترافیک باشم در خانه کار کنم. ولی باید مواظب باشم که ساعت هایی که در خانه کار می کنم کاملا حساب شده و سر وقت باشد اگرنه ممکن است خیلی زود من را خسته کند. مثلا یک یا دو ساعت در روز کار کنم و آخر هفته ها هم هر روز چهار ساعت که هم حوصله ام سر نرود و هم یک درآمدی حاصل شود. اگر هم یک روز از آخر هفته را بخواهم به مهمانی یا جایی بروم می توانم روز دیگر را بیشتر کار کنم. اگر خانواده داشتم هرگز این را قبول نمی کردم ولی لااقل الآن که سرم خلوت است و حتی برای تفریح هم کار خاصی نمی کنم بهتر است به جای تلویزیون تماشا کردن یک کار مفیدی انجام دهم. ساعتی 75 دلار توافق کردم و اگر بتوانم با برنامه خودم حدود پانزده ساعت در هفته کار کنم حدود 4500 دلار در ماه به درآمدم اضافه می شود که نصف بیشتر آن برای مالیات می رود و فقط حدود 2000 دلار برایم باقی می ماند. البته قصد دارم با حسابدارم صحبت کنم که یک شرکت ثبت کنم و مخارجم را به نام شرکت بزنم تا بتوانم در آخر سال آن را از مالیات بر درآمد سالانه کم کنم. البته همین 2000 دلار در ماه هم خودش کمک است و می توانم آن را پس انداز کنم.

کارش هم چندان سخت نیست و حتی می توانم بخش های زیادی از آن را از پروژه های قبلی خودم کپی کنم ولی طراحی و محاسبات آن مهم است که باید از دقت کافی برخوردار باشد زیرا این پروژه یک جورهایی شبیه سازی است و وقتی که مدلی طراحی می گردد و بر اساس آن وقایع آینده شبیه سازی می شود فقط می توان درصد کمی از عوامل تاثیر گذار واقعی در آن را در نظر گرفت. کار من در واقع یک بخش کوچکی از یک پروژه تحقیقاتی بزرگی است که با کمک ماهواره های اطلاعاتی ناسا عملکرد نیروگاه های عظیم خورشیدی را در نقاط مختلف زمین شبیه سازی می کند. ولی به عنوان مثال اگر یک پنل کوچک خورشیدی را در نظر بگیریم فقط کافی است که یک روز چهار تا کلاغ کون دریده بیایند و بر روی آن برینند تا تمام محاسبات شبیه سازی شده به هم بریزد! پس حتی باید ریدن کلاغ و دیگر عوامل مشابه را  هم به عنوان یکی از فاکتورهای تاثیر گذار طبیعی در آن لحاظ کرد. خلاصه کار جالبی است و یک مقداری من را از این حالت رخوت و کسالت بیرون می آورد مخصوصا که کار شرکتم هم تکراری و خسته کننده شده است و دیگر جذابیت خاصی برایم ندارد. در ضمن آخر هفته هایم هم دیگر تکراری شده است و ماهیگیری و رفتن به کازینو هم دیگر حوصله ام را هم نمی آورد. باز به کار پناه آوردن بهتر و سالم تر از سرگرمی های پر دردسر دیگر است. هم خانه ام هم همچنان به دنبال کار می گردد و کلاس زبان می رود و گاهی که دوستان امریکایی من به خانه ام می آید با آنها صحبت می کند که برایش تمرین شود. چندین جا برای کار اقدام کرده است ولی هنوز به او جوابی نداده اند ولی من فکر می کنم که به زودی او را استخدام می کنند چون بیشتر فروشگاه ها به کارمند معمولی نیاز دارند و پیدا کردن این قبیل کارها بسیار ساده تر از کارهای تخصصی است.

فعلا من هم تا زمانی که پاسپورت امریکایی خودم را بگیرم تخته گاز کار می کنم تا ببینم که بعد چه می شود و شاید  اگر خدا بخواهد و یک روز من را از کار اخراج کنند و یا این که بتوانم با بدبختی دو ماه مرخصی بگیرم یک سفر به ایران می روم تا کمی در آنجا غور و تفحص کنم و ببینم که آیا پتانسیلی برای حیات وجود دارد یا خیر. شاید هم فراش خود را تجدید کرده و بنیان خانواده را در همان جا بنا نهاده و سپس به همراه متعلقات دوباره راهی دیار کفر شویم. برخی ها اعتقاد دارند که فقدان عرعر بچه در گوش موجب انقراض نسل تخمی آدمی می شود. گرچه فرزند نعمت است ولی نبودش هم غنیمت است با این حال شاید من هم روزگاری غنیمت را به نعمت عوض کردم و توله ای پس انداختم که زنگوله ای در پای قبرم شود. منت خدای را که طاعتش موجب مزید زحمت است و شکرش راحت عقل که خود نمی زاید و بر آدمی امر بر زا می کند. شاید هم فرجی حاصل شد و دو قلو زاییدیم تا جفتمان جور شود و کیفمان کوک. فقط مشکل اینجا است که آن جفت خجسته چه کسی است و الآن مشغول به چه کاری است؟ احتمالا الآن بر والدین خود عربده می کشد که من را هر طوری که شده است به دیار غرب ارسال کنید تا برایتان تخم دو زرده کنم و شما هم افتخار کنید که دخترتان به امریکا رفته است. حالا دست روزگار چطور قرار است که من را به آن خجسته برساند از کارهای محیرالعقول خداوند است که کسی هم از آن سر در نمی آورد. ایام بر شما خوش گذرد.

۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

یک مطلب جالب در مورد نمادها


این مطالب را در مورد نمادها از سایت تابناک کش رفتم. حالا او از کجا کش رفته است را دیگر خدا می داند ولی خواندن آن خالی از لطف نیست.

تایجیتو:

تایجیتو و یا یین و یانگ مفهومی است در نگرش چینیان باستان به نظام جهان. یین و یانگ شکل ساده‌شده‌ای از مفهوم یگانگی متضادها است. از دیدگاه چینیان باستان و تائوباوران، در همه پدیده‌ها و اشیاء غیر ایستا در جهان هستی، دو اصل متضاد ولی مکمل وجود دارد. یین و یانگ نشان دهنده قطب‌های مخالف و تضادهای جهان هستند. البته این بدان معنا نیست که یانگ خوب است و یین بد است، بلکه یین و یانگ مانند شب و روز یا زمستان و تابستان بخشی از چرخه هستی هستند.

 وقتی تعادل و احساس خوبی به وجود می‌آید که تعادل بین یین و یانگ برقرار باشد. نقطه‌های متضادی که داخل شکل یین و یانگ دیده می‌شود به این مفهوم است که یین وقتی به حداکثر خودش برسد، و می خواهد تمام شود در درونش یانگ را دارد و وقتی هم که ینگ می خواهد به حداکثر خود برسد در درونش یین را دارد. یعنی وقتی یکی تمام می‌شود، دیگری در درونش رشد می‌کند و این چرخه ادامه پیدا می‌کند. یین و یانگ به ترتیب نام اصل‌ها یا نیروهای مکمل مادینه و نرینه جهان در فلسفه ذن و تائوئیسم است که همه وجوه زندگی را در بر می‌گیرد. یین در لغت به معنای سمت سایه گرفته تپه است و یانگ سمت آفتاب‌رو. یین معمولاً مترادف زمین شمرده می‌شود که تاریک و سرد است و هر چیز بدی به آن نسبت داده می‌شود و یانگ مترادف آسمان است و روشن و گرم و خوب شمرده می‌شود.





ستاره پنج پر یا پنتاگرام:




ستاره پنج‌پر یا پنتاگرام شکلی هندسی است که از پنج خط تشکیل شده و به شکل ستاره است. کلمهٔ «پنتاگرام» از کلمه یونانی(ν) منشا گرفته‌است که به معنی پنج خط است. پنتاگرم به عنوان سمبلی ارزشمند در یونان و بابل قدیم مورد استفاده قرار می‌گرفته، پنتاگرم دارای گرایش‌های جادویی نیز می‌باشد. بسیاری از کسانی که پیرو نوپگانیسم یا مهرپرستی هستند از این سمبل استفاده می‌کنند. (مهرپرستی آیینی رازآمیز بود که بر پایه پرستش مهر(میترا) ایزد ایران باستان و خدای خورشید، عدالت، پیمان و جنگ، در دوران پیش از آیین زرتشت بنیان نهاده شد). در قرون وسطا مسیحی‌ها ستاره پنج پر را به عنوان طلسم ضد شیطان و عجوزه‌ها به کار می‌بردند ستاره پنج پر در زمانی نشانه شهر اورشلیم بوده‌است همچنین شیطان پرست‌ها نیز آن را با یک بز که ریشش در ضلع پایین گوش‌هایش در دو ضلع وسط و شاخهایش در دو ضلع بالا بود به کار می‌برده‌اند.در مهرپرستی نیز به عنوان سمبل اصلی شناخته شده‌است و به عنوان نشانه‌ای از پنج عنصر خاک، آب، باد، آتش و زمین است.






ستاره داود:

ستاره داوود، مهر سلیمان، نگین سلیمان یا خاتم سلیمان شکلی مرکب از دو مثلث متساوی الاضلاع یکی رو به بالا و دیگری رو به پایین که روی هم قرار گرفته، تشکیل شده‌است. این نشان در ادیان و عقاید مختلف، به خصوص یهودیت امروزی کاربرد دارد. اولین بار که این نشان در کابالای یهود ثبت شده در قرن ۱۲ میلادی توسط "یهودا حدسی" بوده است. برخی از یهودیان اعتقاد دارند که ستاره داوود نشانه آمیزش نهایت و بی نهایت، جهان دیدنی و جهان نادیدنی است. بر طبق نظر برخی علمای تورات این ستاره شش گوشه دارد که نشان از شش روز هفته است. مرکز ستاره را نماد روز هفتم می‌دانند که روز استراحت است. این معنا به نوعی همان جامعیت و تقدس عدد هفت است. اما برخی دیگر بر این باور هستند که این نشان داوود پیغمبر نیست، بلکه نشانه "داوود الروی" فرزند سلیمان بن دوجی است که با ادعای مسیح بودن در مقابل سلجوقیان شورش کرد. سپس پس از مرگ وی نشانه پرچم او در بین یهودیان اشکنازی مشهور گردید. برخی از گروههای سنتی یهودی بجای این نشان که آن را بدعت می خوانند، از نشان سنتی یهود(منوره یا شمعدان)، استفاده می‌کنند. بجز یهودیت، این نشان در ادیان و عقاید بسیاری مانند مسیحیت، زرتشتی، هندو، بودایی، اسلام کاربرد داشته‌است. امروزه در برخی عقاید و گروههای سِرّی مانند اشراقیون و فراماسونها از این نشان استفاده می‌شود. اما گمان می‌رود که این نشان برای اولین بار توسط ادیان شرقی و بخصوص در دین هندو استفاده شده باشد. در این دین، این ستاره نشان تعادل فکر و توازن بین خدا و انسان است.






شمعدان یا منوره:

مِنوره شمعدانی هفت ‌شاخه است که بیش از سه هزار سال نماد اصلی آیین یهود بوده است؛ این نماد در سال‌های اخیر جای خود را به ستاره داوود داده است. در پرستشگاه های یهودی از این شمعدان استفاده می‌شد. برخی از مفسران یهودی، منوره را نماد بوته سوزانی دانسته‌اند که به روایت تورات، موسی به واسطه آن با خدا سخن گفته است. گروهی دیگر نیز شاخه‌های منوره را نماد شش روزه هفته و شاخه وسط را نماد روز مقدس سبت(شنبه) دانسته‌اند. در سفر خروج، دستورها و احکامی که برای ساختن منوره وجود دارد؛ ذکر شده است: «..و دیگر از زر خالص شمعدانی را بساز. این شمعدان از سبیک ساخته شود و ساقش و شاخه‌هایش و فنجان‌هایش و سیب‌هایش و شکوفه‌هایش از آن باشند. و شش شاخه از پهلوهایش برآید، سه شاخه شمعدان از یک پهلو و سه شاخه شمعدان از پهلوی دیگر.»






صلیب شکسته یا سواستیکا:

صلیب شکسته یا گردونه خورشید یا سواستیکا و یک چلیپا با شاخه‌های ۹۰ درجه به سمت راست یا چپ است. که معمولاً با جهت افقی یا گوشه‌هایی با زاویه ۴۵ درجه می‌باشد. در شکل هندی نقطه‌هایی در هر ربع آن قرار می‌دهند. سواستیکا از واژه سانسکریت "svastika" مشتق شده و به معنای خوب برای بودن است. در فرهنگ هند و اروپایی، این نشان بر روی اشیا یا مردم ایجاد می شد تا برایشان شانس بیاورد. این نشان برای هزاران سال متداول بوده است، خصوصاً به عنوان یک نماد هند در کتاب های مقدس، به معنای بخت، برهما یا سامسارا (تولد دوباره). امروزه این نشان معمولاً در آثار هنری هندی و معماری کنونی و باستانی هندو و نیز در خرابه‌های شهر تاریخی تروآ دیده می شود. همچنین چلیپای شکسته در بسیاری از هنرها و طراحی‌های تاریخ بشری پدیدار می‌باشد، نشان بسیاری از چیزها، همچون خوش اقبالی، خورشید در آئین مهر پرستی، برهما یا هندوها بود. در غرب، چلیپای شکسته با نام سواستیکا به عنوان نماد نازیسم شناخته می‌شود. چلیپای شکسته همچنین به عنوان«نماد خلاقیت-زندگی فعال و به عنوان نشان«طرفداران آلمانگرایی» شناخته می‌شود. (استفاده از نشان چلیپای شکسته توسط نازی ها نشات گرفته از فرضیات نظریه پردازان نازی بود. فرضیاتی که آنها از فرهنگ آریایی فراموش شده مردم آلمان داشتند.) امروزه استفاده از آن در برخی از کشورها از جمله آلمان جرم تلقی می شود.






چرخ دارما:

بوداییان بر این باورند که در ۱۵۰۰ سال حکومت بودا در هند، آموزه‌های بوداگرایی سه بار دستخوش دگرگونی شده‌اند و در این باره اصطلاح «سه بار گردش چرخ آیین» را بکار می‌برند. چرخشگاه هر کدام از این دوره‌ها را هم هر ۵۰۰ سال میپندارند. البته آموزه‌های دوره‌های پیشین هم همراستا با آموزه‌های تازه به زندگی خود ادامه داده‌اند. بن مایه‌ای که همه این آموزه‌ها به آن پایبند بوده‌اند همانا اصل نپایندگی(نامانایی) هستی است. این باور که هیچ چیز این جهان هستی پاینده و پایدار نیست. اصطلاح چرخ آیین (چرخ دارما) بعدها در میان بوداییان تبت محبوبیت زیادی پیدا کرد و در موارد دیگری بکار رفت. برای نمونه در آنجا بوداییان چرخ‌های درست کردند و بر روی آنها متون بودایی نگاشتند و به این چرخها نام چرخ آیین یا چرخ نیایش دادند. منظور از گرداندن این چرخ‌ها بدست پیروان آیین بودا همانا نمادی از خواندن سخن بودا بود. بر روی و در درون این چرخ‌ها افسون‌هایی (مانتراهایی) نوشته شده‌است. افسون‌ها سخنانی ژرف به گونه‌ای بسیار نمادین هستند. این چرخها را می‌توان در جوامع گوناگون بودایی یافت اما تنها در تبت است که آنها بخشی جاافتاده از زندگی روزمره را تشکیل می‌دهند. بوداییان بر این باورند که چرخاندن این چرخها مانند این میماند که شخص (بصورت نمادین) همه متون درون آن را خوانده‌است.







کمی نوستالوژی


دارم یک همخانه دیگر می گیرم. یکی از دخترهایی که در اداره ما کار می کند دیشب به خانه ما آمد و اطاق را دید و پسندید. امریکایی است ولی دختر بدی نیست. تازه از دوست پسرش جدا شده است و دیگر نمی تواند خرج خانه ای را که اجاره کرده بودند بدهد و به خاطر این که نزدیک شرکت باشد می خواهد به این شهر بیاید. مجبور است که یک انبار اجاره کند و بیشتر وسایلش را به آنجا منتقل کند چون خانه من جای کافی برای تمام وسایلش ندارد و اطاقش هم نسبتا کوچک است. قرار شد یک مقداری از اطاقکی که در پشت اطاقم است را به او بدهم تا مقداری از لباس هایش را در آنجا بگذارد. تنها مسئله ای که یک مقداری برای من مشکل است این است که یک حمام بیشتر نداریم و هر دوی ما هم باید قبل از رفتن به سر کار دوش بگیریم برای همین باید ساعت دوش گرفتنم را تنظیم کنم و سر وقت بیایم بیرون. آخر من بعضی وقت ها فقط ده دقیقه زیر دوش آب گرم می ایستم و برای خودم فکر می کنم یا آواز می خوانم. یک نوع تمرکز یا تمدد اعصاب مخصوص به خودم است. همیشه هم همین طوری بودم و دیگران در حمام را می زندند تا مطمئن شوند که زنده هستم و می گفتند اون تو چکاری می کنی داری استخاره می کنی؟! حالا مجبور هستم که  زودتر از حمام بیایم بیرون تا همخانه جدیدم هم بتواند از آن استفاده کند. ولی در مجموع آمدن او خوب است چون هم یک کمک مالی برای من است و هم این که همخانه فعلی من تنها نیست و می تواند با یک نفر دوست شود و زبان انگلیسی او هم زودتر خوب می شود. بله این جوری ها است.  جانم برای شما بگوید که دیگر خبر خاصی نیست که قابل عرض باشد مگر سلامتی. حالا مانده ام که اگر مادرم بیاید چه خاکی بر سر کنم. احتمالا باید اطاق خودم را به او بدهم و خودم شبها پیش ببو در اطاق پذیرایی بخوابم. احتمالا مادرم هم تا پنج ماه دیگر می آید. من از شلوغی بدم نمی آید و دوست دارم که همیشه چند نفر در اطرافم باشند و ظاهرا ببو هم از این وضعیت بیشتر خوشش می آید چون برای او آدمهای بیشتر برابر است با غذای بیشتر و هر کسی که به او می رسد بالاخره یک چیزی به او می دهد تا بخورد و هر روز چاق و چله تر از روز قبل شود. 

باز هم نوستالوژی به سراغم آمده است و به یاد روزهای گذشته افتادم. وقتی بچه بودم آنقدر دور و برم شلوغ بود که همه ترجیح می دادند من و داییم که تقریبا هم سن بودیم در کوچه بازی کنیم تا آنها کمی از دست شیطانی های ما راحت شوند و فرصت نفس کشیدن داشته باشند. در کوچه بن بست ما هم آنقدر بچه زیاد بود که اگر یک نفر می خواست از آن کوچه عبور کند حتما یک توپ به کله اش می خورد و یا با یک نفر برخورد می کرد. البته من بیشتر با عباس دماغو دوست بودم ولی در مجموع حدود ده تا بچه بودیم که دایی من هم سردسته همه آنها بود. دخترها با من خیلی خوب بودند چون من با اینکه خیلی شیطان بودم ولی رفتارم با دخترها همیشه محترمانه بود و یک جورهایی سر و گوشم از بچگی می جنبید. دقیقا نمی دانم از کجا فهمیده بودم که آنها بوبول ندارند ولی همواره سعی می کردم بفهمم که جایش چه شکلی است و مثلا اگر بوبول ندارند چگونه جیش می کنند. خوب آن زمان اصلا فکر نمی کردم که بوبول کاربرد دیگری هم به غیر از جیش کردن داشته باشد و برای همین نمی فهمیدم که اصولا چرا خداوند چنین وسیله جالبی را به آنها نداده است. با بوبول می شد خیلی راحت به جاهای مختلف نشانه گیری کرد و حتی به در و دیوار و سقف مستراح هم شاشید ولی خیلی دوست داشتم که از کار دخترها هم سر در بیاورم و بدانم که آنها برای جیش کردن چکار می کنند. من معمولا دانش عمومی خودم را از خاله ام می گرفتم چون او کتاب می خواند و در مقابل سوال های متعدد و تمام نشدنی من خیلی صبور بود و به همه آنها پاسخ می داد. خوب آن زمان قبل از انقلاب بود و یک جو عمومی روشن فکرانه در میان خانواده ها حاکم شده بود و همه سعی می کردند خودشان را روشن فکر تر از دیگری نشان دهند برای همین بچه ها را تشویق می کردند که در مورد همه چیز فکر کنند و سوال خودشان را بپرسند. ولی از آنجایی که من مردم آزار بودم سوالهایی مطرح می کردم که آنها در جواب دادنش بمانند و یا اینکه دچار تناقض شوند و من مچشان را بگیرم. ولی مورد بوبول نداشتن دخترها چیزی بود که خودم هم از مطرح کردنش خجالت می کشیدم ولی به هر حال یک صبح تابستانی که یکی از دخترهای همسایه به توالت گوشه حیاط ما رفته بود من و خاله ام بر روی پله حیاط نشسته بودیم و من از خاله ام پرسیدم دخترها بوبول ندارند؟ خاله ام گفت نه بوبول ندارند. من گفتم خوب جای آن چیه؟ گفت هیچی. گفتم خوب یعنی جاش صافه؟ خاله ام که داشت یک طرف دیگر را نگاه می کرد و معذب شده بود گفت آره. گفتم خوب اگر جاش صافه و چیزی نیست از کجا جیش می کنند؟ خاله ام گفت از همان جا که پی پی می کنند. گفتم اونوقت جیششون با عنشون قاطی نمیشه؟ خاله ام که دیگر داشت از دست من فرار می کرد گفت نه نمیشه بغلش یه راه داره اه چقدر سوال می پرسی! 

این مسئله تا مدت ها ذهن من را به خود مشغول کرده بود و در پی کشف حقیقت بودم و همچنین از مجموع سوالهایی که در مورد بچه دار شدن از دیگران پرسیده بودم به این نتیجه قطعی رسیدم که اگر یک پسر در کون یک دختر جیش کند آن دختر حامله می شود و بعد هم پس از نه ماه بچه را می ریند. گمان کنم در اواسط دوره راهنمایی بودم که یک بار یکی از همکلاسی هایم عکس یک زن برهنه را به من نشان داد و من تازه فهمیدم که خاله ام به من دروغ گفته بود که جای بوبول در دخترها هیچ چیزی نیست! وقتی با دوستم این مسئله را مطرح کردم گفت خوب خاله ات راست گفته چون دخترها این را ندارند و روی آن یک پوست زخیم است ولی بعد از اینکه ازدواج می کنند شوهرشان با چاقو این شکاف را ایجاد می کند که خیلی هم خون می آید. من که از تجسم آن صحنه حالم بد شده بود پرسیدم خوب حالا شوهرش از کجا باید بداند که کجا را پاره کند و اگر چاقو را کمی بالا و پایین بزند چی؟ دوستم شانه هایش را بالا انداخت و گفت نمی دانم حتما یک علامتی چیزی هست که کجا را باید چاقو بزند. البته آن زمان کم کم فهمیده بودم که بوبول به غیر از جیش کردن یک رابطه ای هم باید با جنس مخالف داشته باشد چون با دیدن و یا تماس بدنی با زن ها خارش و تحولاتی در آن ایجاد می شد که همراه با لذت بود. در آن سالها دیگر مدرسه دخترانه و پسرانه را از یکدیگر جدا کرده بودند و معلم های ما هم با اسلحه به سر کلاس می آمدند. زمانی که پادگان عشرت آباد به دست مردم افتاد تمام اسلحه داخل انبار مهمات در میان مردم پخش شد و حتی مادر بزرگ من هم نمی دانم از کجا یک نارنجک و یک خشاب ژسه به عنوان عنیمت جنگی گیر آورده بود و در کمد نگه می داشت. البته پس از اینکه گفتند اسلحه ها را تحویل دهید او هم آنها را برد و تحویل مسجد محل داد. ولی معلم های ما که پاسدار بودند همه شان اسلحه داشتند و به ما هم آموزش باز و بسته کردن اسلحه می دادند. یکی از آنها هم زمانی که با موتور به مدرسه می آمد با بمبی که در عشرت آباد ترکید به هوا پرت شد و جنازه اش را در بالای پشت بام یکی از خانه های اطراف پیدا کردند. هنوز هم عکسش را دارم که در تاریک خانه مدرسه خودم ظاهر کردم.

جلوی کوچه ما یک سنگر شنی بود که بچه های محل بعد از مدرسه در آن جمع می شدیم و بحث سیاسی می کردیم. البته بعضی وقت ها هم برای تفریح مردم آزاری می کردیم و یک نخ را به اسکناس دو تومانی باطل شده می بستیم و آن را در پیاده رو می گذاشتیم و خودمان هم در سنگر قایم می شدیم. وقتی که یک رهگذر چشمش به دو تومانی می افتاد خم می شد تا آن را بردارد و ما هم نخ را می کشیدیم و آن عابر بیچاره خیط می شد. معمولا پس از چند بار بالاخره یک آدم پر رو پیدا می شد و دنبال اسکناس می دوید و نخ آن را پاره می کرد و آن را می گرفت و می رفت. آن زمان در خیابان ما پر بود از دکه هایی که احزاب مختلف برپا می کردند و اعلامیه و روزنامه ها و کتاب های خودشان را به رایگان به مردم می دادند. ما هم گاهی برای تفریح اعلامیه می گرفتیم و بدون اینکه بدانیم چیست آن را بین مردم پخش می کردیم. بعدها که وضعیت خر تو خر شد دیگر پخش کردن اعلامیه خیلی خطرناک شد و یکی از همبازی های ما را هم که سه سال از من بزرگ تر بود با اعلامیه گرفتند و اعدامش کردند. دو سال بعد یکی دیگر از بچه هایی که خیلی دوستش داشتیم و مثل برادر بزرگ تر ما بود را هم در خانه اش دستگیر کردند و بردند و بعدها شنیدم که اعدامش کردند. او همیشه برای ما کتاب می خواند و من کتاب خواندن را قبل از این که به مدرسه بروم از او یاد گرفته بودم. هرگز یادم نمی رود که در روزهای گرم تابستان ما را دور خودش جمع می کرد و برای ما داستان ماهی سیاه کوچولو و یا کتاب تلخون را می خواند. او تنها کسی بود که من احترام زیادی به او می گذاشتم و گرچه با سوالهایم او را آزار می دادم ولی او بسیار متین و با آرامش جواب سوالهایم را در حد سواد خودش می داد و اگر هم نمی دانست صادقانه می گفت که نمی دانم. آن روزها داغ ترین بحث بر سر وجود خدا بود و یادم می آید که همه جا مردم بر سر وجود خدا با یکدیگر بحث و گفتگو می کردند. در تاکسی ها و اتوبوس ها یک نوشته به جلوی پنجره می چسباندند که بحث سیاسی ممنوع ولی حتی خود راننده ها هم طاقت نمی آوردند و بحث را شروع می کردند. من یک شوهرخاله کمونیست داشتم که او هم بعدها اعدام شد البته آن زمان از خاله ام جدا شده بود. یک شوهرخاله حزب اللهی هم داشتم که بعدها به مقام بالایی در یکی از وزارتخانه ها رسید و مال و اموالی به هم زد و خانه اش در فرمانیه ورد زبان ها شد و بعد هم مقیم کانادا شد و با کلی سرمایه با زن و بچه اش به آنجا رفت. همیشه بحث های این دو شوهر خاله بسیار جذاب و شنیدنی بود و کمتر کسی در آن زمان فکر می کرد که این گفتگوهای دوستانه زمانی به یک جنگ و کشتار و قتل عام خونین ختم شود.

گرسنه ام شد و باید بروم یک خاکی بر سرم کنم. تا بعد.


۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

استقلال شخصیتی و مهاجرت به امریکا

چند دقیقه وقت دارم که یک مطلبی را که در گلویم قلمبه شده بود بگویم. وقتی که صحبت از مهاجرت می شود باید دو موضوع اصلی را از یکدیگر جدا کرد. موضوع اول این است که آیا یک نفر اصلا می تواند جدا از خانواده بر روی پای خودش بایستد و موضوع دوم شرایط و مسائلی است که در ارتباط با مهاجرت پیش می آید.

موضوع اینجا است که کسی که در تمام عمرش در کنار پدر و مادر خورده است و خوابیده است و پول تو جیبی گرفته است و خرج تحصیل و دانشگاه او را داده اند اصلا اگر در همان ایران هم به جایی برود که حمایت پدر و مادر بر سرش نباشد مشکل دارد چه برسد به این که بخواهد در یک کشور دور زندگی کند. برای همین بسیاری از کسانی که به امریکا می آیند و بسیار ناراضی هستند نه به خاطر شرایط اینجا است بلکه به این خاطر است که دیگر شام و نهار آماده وجود ندارد و اگر یک موبایل جدید از راه رسید دیگر کسی نیست که پیشش سر خم کند تا آن را برایش بخرد. دیگر عمو و شوهر عمه برایش پارتی نمی شوند تا در یک جای خوب و بی زحمت کار کند و اصولا دیگر خودش است و خودش و برای اولین بار زندگی مستقل را در عمرش تجربه می کند.

متاسفانه در ایران به خاطر شرایط اقتصادی و همچنین به خاطر آیین های جدید اجتماعی جوانان ما از نظر استقلال شخصیتی دچار مشکل شده اند و اعتماد به نفس کافی را برای انجام امورات خودشان ندارند. وابستگی بیش از حد جوانان به پدر و مادرشان هم به خاطر مهر و محبت و این جور چیزها نیست بلکه بیشتر به خاطر عدم اعتماد به نفس و عادت به داشتن یک تکیه گاه مطمئن در زندگی است. الآن دیگر کمتر دانشجویی را در ایران می شناسم که بدون پول پدر بتواند تحصیل کند. در واقع دانشجویان ما به جای اینکه تن به کار بدهند و مثل امریکاییها در رستوران و کافی شاپ کار کنند ترجیح می دهند که بعد از کلاس درس با دوستانشان به کافی شاپ بروند و یا خیابانها را متر کنند. آنها فکر می کنند که با درس خواندن خود برای والدینشان تخم دو زرده می کنند و همیشه هم توقعاتشان بالا است. ولی همین دانشجویان عزیز وقتی که به امریکا می آیند تازه متوجه می شوند که زندگی دانشجویی یعنی چه و شروع می کنند به غر زدن و از زندگی نالیدن و اظهار پشیمانی کردن. بیشتر آنها حتی تا آن زمان یک تخم مرغ نیمرو هم برای خودشان درست نکرده اند و همواره دلشان می خواهد که به آغوش گرم پدر و مادر برگردند و زندگی دانشجویی را که در امریکا مثل خدمت سربازی است رها کنند.
البته این مسئله فقط برای دانشجویان نیست و جوانان دیگر هم که فارغ التحصیل شده اند و یا حتی به دانشگاه نرفته اند نیز شرایط کمابیش مشابهی دارند. 

اگر در ایران شرایط اقتصادی خوبی وجود داشت و جامعه سالم بود به همه جوان ها توصیه می کردم که حتما بعد از سن هجده سالگی از خانواده خودشان جدا شوند و مستقل زندگی کنند ولی متاسفانه چنین شرایطی در مملکت ما وجود ندارد و بچه ها دچار عدم استقلال شخصیتی می شوند که یک مشکل روانی بسیار جدی است و حتی تا بعد از ازدواج و در سنین میانسالی هم می تواند برایشان دردسر ساز شود.

در امریکا شما کمتر پزشک و یا مهندسی را می بینید که در زمان دانشجویی خودش در استارباکس و یا رستوران های مختلف کار نکرده باشد. همه آنها مجبور هستند تا برای خرج تحصیل خود کار کنند و پدر و مادر هزینه های تحصیلات دانشگاهی فرزندشان را به عهده نمی گیرند. حتی هزینه خوراک و پوشاک و مکان زندگی هم به عهده خودشان است. خوب حالا آقا پسری که با سلام و صلوات و شهریه چند میلیون تومانی سال سوم رشته پزشکی در ایران است و ماشین هم زیر پایش است و برای خودش با پول پدر جولان می دهد وقتی که برای ادامه تحصیل به امریکا بیاید مجبور می شود که برای ادامه تحصیل در یک رستوران گارسنی کند و تا مدت ها غر می زند و از شرایط گلایه می کند و به امریکا بد و بیراه می گوید. من دیگر باید بروم! 


روزنوشت خلاصه

مخارجم خیلی بالا است. یعنی بی مورد بالا است و باید از این به بعد حواسم را جمع کنم. امروز وقتی توی سایت بانکم رفتم و تحلیل های آن را آوردم مخم سوت کشید. یک لحظه آنها را به ریال حساب کردم و به خودم گفتم خاک بر سرت با این خرج و مخارجی که سر به آسمان می کشد. در ایران من برای به دست آوردن یک دهم این مبالغ سر و دست می شکستم ولی الآن بدون اینکه قدر و منزلت آن را بدانم به طرز احمقانه ای آنها را خرج می کنم. آن اوایل که آمده بودم یک نفر به من گفت که آدم در امریکا هر چقدر که درآمدش بیشتر شود به همان اندازه هم مخارجش بالا می رود ولی به من او گفتم که این حرف چرت است و آن آدمی که با بالا رفتن درآمدش بیشتر خرج می کند حتما سختی نکشیده است که قدر پول را بداند. ولی بعد از پنج سال خودم هم همین طوری شده ام و احساس می کنم که حقوقم نسبت به مخارجم کم است و باید برای درآمد بیشتر فکری بکنم.  البته مخارجم را هم می توانم پایین بیاورم ولی به هرحال داشتن خانه و ماشین گران خرج دارد و مخصوصا تا چشم به هم می زنم میبینم که صورت حساب بیمه ماشین و خانه و مالیات خانه آمده است که خودش مبالغ قابل توجهی است. البته چشمم کور باید همه این مخارج را بدهم و اگر هم یک زمانی به خاطر بی فکری و حماقت از پس آن بر نیامدم و زمین خوردم برایم تجربه زندگی می شود و دیگر آدم می شوم. البته در مورد قسمت آخر جمله ام زیاد مطمئن نیستم چون اگر آدم از روی تجربه هایش آدم می شد الآن همه آدم ها آدم بودند. حالا درخواست اضافه حقوق هم کرده ام و نمی دانم که آیا موافقت می کنند یا نه چون به هر حال از چهار سال گذشته تا کنون حقوقم خیلی کم زیاد شده است که نه خدا را خوش می آید و نه خلق خدا را. در ضمن کارم هم مثل خر زیاد شده است و حتی فرصت نمی کنم که ایمیل هایم را بخوانم و وقتی که به خانه می روم هم بسیار خسته هستم. البته کارم حمالی نیست ولی با اینکه از صبح تا عصر بر روی صندلی اطاقم نشسته ام از نظر فکری خسته می شوم. البته سرم شلوغ باشد بهتر از این است که کار نداشته باشم چون احتمال اخراج شدن هم تا حدودی کمتر می شود.

راستش می خواستم بگویم که زندگی ام یکنواخت شده است ولی بعد دیدم که الآن همه شما می گویید زن بگیر و از این حرف ها برای همین بی خیال شدم. خیلی هم از زندگی خودم راضی هستم و لااقل خوبی تنها بودن این است که آدم شب ها با خیال راحت در رختخوابش با صدای بلند می گوزد و نگران این نیست که یک نفر که در کنار دستش خوابیده است آن را بشنود. همسایه ها هم اگر آن را بشنوند گمان می کنند که یک نفر دارد پرده های خانه اش را جر می دهد. ببو هم که آدم نیست و فقط از جایش می پرد و چشمهایش گرد می شود. بالاخره مشکل ریدن ببو هم حل شده است و شکر خدا در جای خودش می ریند. شب ها او را از اطاقم بیرون می کنم و صبح ها خودش را آنقدر به در اطاقم می کوبد تا یا من در را باز کنم و یا اینکه در خودش باز شود و بیاید تو. بعد هم می پرد بر روی تختم و سرش را می گذارد زیر دستم که من نازش کنم. بعد هم از یک نردبانی که جلوی پنجره برایش گذاشته ام بالا می رود تا بیرون را نگاه کند. آنقدر گامبو است که حتی نمی تواند بر روی دیوار حیاط برود و فقط از زیر در چوبی بیرون را نگاه می کند. گربه های همسایه هم بر روی دیوار رژه می روند و لج او را در می آورند و او از آن پایین برایشان خط و نشان می کشد. یک بار در کوچه را باز کردم و او مثل فشنگ به دنبال یکی از همین گربه ها دوید و من هم بدنبالشان دویدم. بالاخره او را در زیر ماشین که چمباتمه زده بود و به گربه دیگر پیف می کرد گیر انداختم و کونش را گرفتم و او را بیرون کشیدم. او هم به من پیف می کرد و خرناس می کشید ولی من اهمیت ندادم و او را به زور بلند کردم و به داخل خانه آوردم.

امروز هم جمعه است و دو روز تعطیل هستیم ولی من اصلا نمی دانم که آخر هفته را چکار کنم. هیچ کار جالبی هم به ذهنم نمی رسد و البته به خودم هم قول داده ام که کمی در خرج کردن پول صرفه جویی کنم.  ببینم اگر همخانه ام حالش را داشت به لب دریا برویم و در ساحل دراز بکشیم و یا اینکه غذا برداریم و به پیک نیک برویم. ولی بعید می دانم که او حالش را داشته باشد چون هنوز بیکار است و دل و دماغ این کارها را ندارد. شاید هم بروم پیش همخانه قدیمی خودم و دخترش که با آنها برویم بیرون ولی او هم خانه اش را از دست داده است و نمی دانم که حوصله ای داشته باشد یا نه. گرچه وضعیت اقتصادی امریکا دارد بهتر می شود ولی آثار آن همچنان بر مردم دیده می شود و یکی از آنها هم همین همخانه قدیمی من است که مغازه بیکینی فروشی خودش را از دست داد و بیکار شد و بعد هم خانه اش را از دست داد. آن زمان خیلی شاداب بود و من هم گهگاهی به مغازه اش می رفتم و دخترهایی را که داخل مغازه می شدند راهنمایی می کردم و بیکینی ها را برایشان اندازه می گرفتم. ولی الآن دیگر او هم افسرده شده است و هر بار که می بینمش از بدبختی هایش صحبت می کند. یک بار هم که به مناسبت تولد مدیر عاملمان در یک بار جمع شده بودیم او و دوستانش آنجا بودند و طبق معمول هم مست و پاتیل بودند. تمام همکاران من دهانشان از تعجب باز مانده بود که من چطور این همه آدم با حال در آنجا می شناسم. همخانه من و دوستانش هم که طبق معمول شورتک هایی پوشیده بودند که حتی نصف کونشان را هم نمی پوشاند. خلاصه آن روز من هم دو تا آبجو خوردم و جای شما خالی آن شخصیت غیر جدی پشت پرده ام زد بالا و همکارانم که همیشه من را آدم خشک و جدی می دیدند بهت زده شده بودند. آن وسط مخ برندا را هم به کار گرفته بودم و دستش را می گرفتم و به این طرف و آن طرف می بردم. راستش این اولین باری بود که دستش را می گرفتم ولی چون مست بودم حالیم نبود اگرنه از خجالت غش می کردم!

در شرکت ما که همه چیز تغییر کرده است و مدیر جدید من هم یک هفته ای است که ناپدید شده است. البته فکر کنم مسافرت باشد و هفته دیگر سر و کله اش پیدا شود. خوب دیگر من گرسنه ام شده است و باید بروم خانه ببینم چیزی برای کوفت کردن وجود دارد یا نه. البته ناگفته نماند که این همخانه جدید من بنده خدا غذا درست می کند و خانه را هم تمیز می کند. اتفاقا دیروز داشتم بهش می گفتم که ببین به این می گویند یک زندگی مشترک موفق چون وقتی روابط دیپلماتیک و عشق نباشد هر دو طرف راحت هستند و برای خودشان زندگی می کنند و هیچ دراما و حرف و حدیثی هم به وجود نمی آید. تازه او نه تنها اجاره می دهد بلکه نصف پول خریدهای خانه را هم می دهد ولی من دلم نمی خواهد که او پول خرج کند چون اول اینکه هنوز بیکار است و دوم اینکه به هرحال او در خانه کار می کند و غذا می پزد و این کارها هم ارزش خودش را دارد. ولی چون خودش اصرار می کند و من هم نمی خواهم او را در خوردن غذا معذب کنم نصف پول خرید را قبول می کنم. با اینکه تازه دو ماه است که از ایران خارج شده است ولی کم کم آثار تنش دارد در او بهبود پیدا می کند و کمی نسبت به مسائل خودش ریلکس تر می شود. البته کار پیدا کردن برای کسی که تخصص خاصی ندارد بسیار مشکل است و باید زمان زیادی را صبر کند تا بالاخره یک جایی او را برای کار دعوت کند. خوب من دیگر می روم و شما را به دست خدای مهربان می سپارم تا هر کاری را که خودش صلاح می داند بکند.


ست ک