واقعیت این است که هم سرم شلوغ شده است و هم دیگر دست و دلم به نوشتن نمی رود. مطلب به درد بخوری هم دیگر به ذهنم نمی رسد که بتوانم درباره آن آسمان و ریسمان را به هم ببافم. بیشتر مشتریان داخل ایران را هم به خاطر فیلتر شدن از دست داده ام. اگر فرض کنیم که نوشتن هم یک نوع هنر باشد باید از درون بجوشد و بعد به بیرون بزند. هنر زوری هم مثل هنر پولی است و در نهایت آبکی و آبدوغ خیاری از آب در می آید. بعضی دوستان به من ایده های نوشتن می دهند ولی تا من ویرم نگیرد که در مورد آن بنویسم دستم بر روی صفحه کلید نمی چرخد. این چرت و پرت هایی هم که می نویسم از مغز من ترشح می کند و من هم بر حسب عادت آن را می نویسم. فعلا جای دیگری هم برای نوشتن ندارم و تمام وبلاگهایم را حتی به زبان های دیگر تعطیل کرده ام. فکرم آلوده پول در آوردن و بیزینس شده است و این برای یک کار مثلا هنری هم سم است. البته خیلی دارم به خودم بها می دهم که اسم وبلاگ نویسی را هنر گذاشته ام اگرنه خودم خوب می دانم که هیچ کدام از نوشته های من ارزش هنری ندارد. از نظر اطلاع رسانی هم دیگر دل و دماغ ندارم. بسیاری از کسانی که دو سال پیش با اشتیاق تمام نوشته های من را می خواندند الآن خودشان در امریکا هستند و نیازی ندارند که کسی برای آنها از امریکا تعریف کند. آرزو داشتم که همه کسانی که به امریکا می آیند موفق و خوشحال باشند ولی متاسفانه این طور نیست و بیبشتر آنها با مشکلات زیادی مواجه می شوند که مهاجرت را به کام آنها تلخ می کند. آنها با فکر طبیعت زیبا و رودخانه و قایق و ماهیگیری و پرنده های رنگارنگ و هوای پاک به امریکا می آیند ولی وقتی که نمی توانند امورات ابتدایی خود را بگذرانند دیگر هیچ چیز دیگری به چشمشان نمی آید. کسی که به زبان انگلیسی مسلط نیست و تحصیلات دانشگاهی و تجربه کاری کافی در رشته های به درد بخور امریکا ندارد وقتی که پایش را به داخل خاک امریکا می گذارد مثل این است که یک انسان بدون پا را بدون تجهیزات کافی در بالای کوه و در پناهگاه شروین رها کنید و بعد به او بگویید که حالا کوهنوردی کن و از آن لذت ببر. راستش اصلا دیگر رویم هم نمی شود که از خوبی های امریکا بگویم چون دوستان زیادی به امریکا آمده اند و سختی های بسیار زیادی را تحمل می کنند و حتی پول کافی برای گرفتن بیمه و یا درمان مریضی خودشان ندارند چه برسد به اینکه بتوانند ماشین و یا خانه خوب بخرند و از آن لذت ببرند.
درست است که من از پز دادن خوشم می آید ولی پز دادن به آدم های دماغ سربالای مرفه بی درد را دوست دارم اگرنه اصلا دلم نمی خواهد که به کسی که خودش هزار تا مشکل دارد فخر بفروشم. شما هم یا جوان هایی هستید که در ایران گیر کرده اید و دستتان به هیچ کجا بند نیست و یا این که با بدبختی خودتان را به امریکا رسانده اید و الآن دارید با مشکلات آن دست و پنجه نرم می کنید. دیروز یکی از دوستانی که خودش را به امریکا رسانده است به من زنگ زد و گفت که یک هفته است خودش را به امریکا رسانده است و الآن پیش یکی از فامیل های دورشان است که با زبان بی زبانی به او می گویند تا یک هفته دیگر باید برای خودت اطاق پیدا کنی و بروی. دیشب هم پایش پیچ خورده است و زانویش دیگر خم نمی شود و ورم کرده است و ممکن است که تاندول آن آسیب دیده باشد. با این که تحصیلاتش بد نیست ولی زبان انگلیسی او خوب نیست و در پیدا کردن کار مشکل دارد. من نه می توانم تمام کسانی را که به این شکل به امریکا می آیند را به پیش خودم بیاورم و نه می توانم نسبت به آنها بی توجه و بی خیال باشم. بارها گفته ام که کسی که کاملا به زبان انگلیسی مسلط نیست حتی به آمدن به امریکا فکر هم نکند ولی متاسفانه تعریف ماهیگیری و قایق و گل و بلبل را می بینند ولی این مسئله به این مهمی را نمی بینند و به آن توجهی نمی کنند. موفقیت در مهاجرت به امریکا و یا هر کشور دیگری پیش نیازهایی لازم دارد که باز هم به آن اشاره می کنم.
پیش نیاز تحصیلی: تحصیلات دانشگایی در یک رشته ای که به تکنولوژی روز مربوط باشد
پیش نیاز کاری: تجربه و مهارت کاری و به روز شده در رابطه با رشته مربوطه
پیش نیاز زبانی: تسلط یه زبان انگلیسی در حدی که متوجه حرف یک امریکایی شوید و بتوانید جواب دهید. لااقل یکی از کلاسهای زبانی را که در ایران است باید تا بالاترین سطح تمام کرده باشید.
پیش نیاز عاطفی: باید قابلیت آن را داشته باشید که دور از پدر و مادر و دوستان و فامیل خود زندگی کنید
پیش نیاز روانی: باید قابلیت این را داشته باشید که خودتان را با فرهنگ امریکا تطبیق دهید
پیش نیاز مالی: باید توان مالی این را داشته باشید که بدون کار کردن یک سال در امریکا زندگی کنید. بحران اقتصادی و سختی پیدا کردن کار را در این شرایط فراموش نکنید.
پیش نیاز سنی: شرایط سنی شما باید طوری باشد که فرصت کافی را برای از صفر شروع کردن داشته باشید.
تمام این پیش نیازها را که داشته باشید تازه باید پنجاه درصد هم شانس به آن اضافه کنید و سپس به آن زندگی مطلوبی که مورد نظر شما برای مهاجرت است برسید. البته بدون تمام این پیش نیازها هم می شود مهاجرت کرد ولی زمان طولانی طول می کشد که شما در دانشگاه تحصیل کنید و فارغ التحصیل شوید و سپس تجربه کاری کسب کنید و بعد پول پس انداز کنید و زبانتان هم خوب شود و دلتنگی های عاطفی شما فروکش کند و فرهنگ امریکا زندگی کردن را یاد بگیرید و سپس در آن زمان تازه می توانید انتظار داشته باشید که رنگ آرامش را به زندگی خود ببینید. تا آن زمان زندگی شما همراه با اضطراب و ترس و تنش و تنگناهای مالی و بهداشتی و روانی خواهد بود. اگر خود من قرار بودن که چنین تنگناهایی را در زندگی امریکای خود داشته باشم گرچه ممکن بود می توانستم آن را تحمل کنم ولی ضرورتی در آن نمی دیدم و به احتمال خیلی زیاد به سر خانه و زندگی قبلی خودم در ایران بر می گشتم. پیش نیازهای من هم برای زندگی در امریکا چندان مطلوب نبود ولی با کمی شانس به تنگناهای جدی برخورد نکردم و الآن دیگر پس از گذشت پنج سال حتی تعلقاتم نیز به گذشته کم رنگ شده است و دلبستگی های جدیدی به خانه و کار و زندگی و دوستان جدید خود در اینجا پیدا کرده ام.
راستش الآن دیگر مطمئن هستم که اگر به ایران برگردم دلم برای اینجا خیلی زیاد تنگ خواهد شد. برای خانه و ماشین و برای محله پر از گل و گیاه و درختان زیبا و هوای پاک و مطبوع و حتی برای ببو که هر روز برای خوردن خوراکی های خوشمزه خودش را برای من لوس می کند. دلم برای موتور گازی وسپا تنگ خواهد شد که با آن از روی جاده ای که از وسط تپه جنگلی می گذرد به اداره رفت و آمد می کنم. تازه می فهمم که چرا اداره مهاجرت امریکا پنج سال را برای سیتیزن شدن در نظر گرفته است و انگار آنها می دانند وقتی که آدم پنج سال در یک مکان بماند نسبت به آن احساس تعلق پیدا می کند. من این تغییر را می توانم در خودم احساس کنم و دیگر دلم برای برگشتن به شهر تهران پر نمی کشد. دیگر اینجا با تمام خوبی ها و بدی های آن خانه من است. از ایران دیگر برای من تنها یک اسم باقی مانده است و خاطرات آن دارد در ذهنم رنگ می بازد. اگر به ایران برگردم دلم برای رفتار فروشندگان در فروشگاه های امریکا تنگ خواهد شد و احتمالا اولین بقالی که جواب سوال من را ندهد و یا با دست من را از خود براند همان جا به یاد امریکا گریه ام خواهد گرفت. دلم برای رانندگی منظم و بدون استرس و بدون بوق در خیابانها تنگ خواهد شد و اگر کسی در پشت سر من بوق و یا چراغ بزند دیوانه خواهم شد و از ماشین پیاده می شوم و عربده می کشم و شاید هم دست به یقه شوم. اگر به ایران بروم و کاری پیدا کنم وقتی که دقیقا سر برج حقوقم را نگیرم بسیار دلگیر و افسرده خواهم شد و ممکن است که از فردای آن روز دیگر سر کار نروم. تنها چیزی که من را اذیت نخواهد کرد نگاه کردن به تلویزون است چون الآن هم کمابیش برخی از سریال ها را نگاه می کنم و به آن عادت دارم ولی حتما دلم برای تلویزیون شصت اینچی خودم و تصویر با کیفت بالا و همچنین اینترنت سریع و نامحدود تنگ خواهد شد. البته ایران را دوست دارم و شاید هرگز نتوانم علاقه و کشش خودم را به کشور ایران از دست بدهم ولی دیگر ایران و مسائل مربوط به آن نقش اصلی را در زندگی من بازی نمی کند و فوقش این است که از خبر بدی حرص می خورم و یا از خبر خوبی خوشحال می شوم ولی دنبال کردن مسائل ایران برای کسانی که امریکا نشین هستند مثل این است که شما فیلم سینمایی نگاه کنید و آن فیلم چه خنده دار باشد و چه ترسناک و چه غمناک تمام می شود و پس از آن شما به امور روزانه خود می پردازید. دیگر آن غول شاخدار فیلم سینمایی شما را در زمان رفتن به سر کار تعقیب نمی کند و به شما شاخ نمی زند.
من هر ایرادی که در نوشتن داشته باشم لااقل هنوز یک خوبی دارم و آن هم این است که احساسات خودم را هر آنچه که هست می نویسم و به خاطر این که مبادا کسی من را وطن فروش و اجنبی و مزدور خطاب کند خودم و دیگران را گول نمی زنم. واقعیت این است که حتی اگر حکومت ایران هم عوض شود بسیاری از کسانی که در امریکا هستند هرگز به ایران بر نمی گردند مگر برای یک سفر کوتاه و دیدن اقوام و فامیلشان. ایران یک کشور عقب مانده است و فرهنگ مردم ایران هم نیازمند سالهای سال پیشرفت فرهنگی است تا مثلا شما بتوانید از آنها انتظار داشته باشید که آشغال خودشان را در رودخانه نریزند و یا در هنگام رانندگی قوانین را رعایت کنند. حتی هنر ایرانی هم بسیار بدوی و عقب مانده است و از سینما و تئاتر و موسیقی گرفته تا صنایع دستی که هنوز به همان صورت چند هزار سال قبل باقی مانده است. البته هنر زیرزمینی ایران در حال رشد است و من از این مسئله خوشحال هستم ولی با این حال فاصله زیادی با هنر روز دنیای مدرن دارد. فرهنگ ورزش و فرهنگ مطالعه هم در ایران بسیار عقب مانده است و زمان زیادی طول می کشد تا مردم ایران بتوانند سطح مطالعات خودشان را به سطح مطالعه مردم کشورهای متمدن برسانند. خود من هم وقتی ایران بودم بسیار ابله بودم و حتی نمی دانستم که یک آدم متمدن هرگز نباید صدایش را برای یک انسان دیگر بلند کند. هرگز نمی دانستم که به جای قهر کردن و متلک انداختن و دعوا و داد و بیداد می شود بسیار آرام نشست و مثل یک انسان متمدن در مورد مشکلات گفتگو کرد. با این که بسیار زیاد مطالعه می کردم و گمان می کردم که انسان فرهنگی و هنری و متمدن و تحصیلکرده هستم ولی حتی کوچکترین چیزهایی را که یک انسان متمدن باید داشته باشد رعایت نمی کردم و مثلا اگر می توانستم از صف می زدم جلو و یا یک آشنایی در بانک پیدا می کردم که تا من را ببیند و کارم را خارج از نوبت انجام دهد. در حالی که اینجا یک کارگر بی سواد مکزیکی هم که در مکدونالد کار می کند برای اینکه یک ساندویچ از همان محل کار خود بگیرد از آشپزخانه می آید بیرون و مثل دیگر مشتری ها در صف می ایستد تا نوبتش برسد.
در ایران که بودم دوست داشتم که در محل کارم طوری ابهت داشته باشم که همه به من احترام خاص بگذارند و من را آقای مهندس فلانی خطاب کنند و وقتی که من را می بینند از ترس نفسشان در نیاید و کارشان را انجام دهند. ولی در امریکا این چیزها پشم است. همه با اسم کوچک خطاب می شوند و هر کسی فقط به انجام دادن کار خودش تمرکز دارد. اگر مدیر عامل اداره و یک کارمند معمولی در حال حرف زدن باشند شما نمی فهمید که چه کسی رئیس کل است و چه کسی کارمند عادی و اصولا چیزی به نام پاچه خواری و تملق و یا نسق گرفتن و حساب بردن وجود ندارد. اگر کار خودت را درست انجام بدهی که هچ و اگر درست انجام ندهی با احترام فراوان می گویند که شما را به خیر و ما را به سلامت. برای همین است که الآن چهارسال است که من نمی توانم از روی رفتار آنها بفهمم که آیا قصد اخراج کردن من را دارند یا خیر چون هرگز حتی با کسی که قصد اخراجش را دارند بدرفتاری نمی کنند و آدم نمی تواند اخراج خودش را پیش بینی کند. ممکن است مثلا امروز شما را به همراه دیگر کارمندان به مهمانی پس از کار دعوت کنند و با شما آبجو بنوشند و بگویند و بخندند و فردا صبح وقتی که به سر کارتان می روید نامه اخراج بر روی میز کار شما باشد. خلاصه کلام این که آدم به تمام این چیزها خیلی زود عادت می کند و دیگر برایش مشکل می شود که بتواند در کشوری مثل ایران زندگی کند مگر اینکه پنج سال از برگشتن او بگذرد و دوباره بتواند به آن شرایط عادت کند. همین مسئله بی اهمیت وقت نهار الآن برایم یک عادت شده است و حتما باید یک ساعت غذا بخورم و استراحت کنم در حالی که من در عمر کاری خودم چنین چیزی را هرگز در ایران تجربه نکرده بودم. البته دروغ نگویم گهگاهی که با مدیر عاملمان به سایت اطراف تهران می رفتیم و دیزی دستپخت مدیر محوطه آنجا را می خوردم نیم ساعت بر روی تخت چرت می زدم تا غذا دم بکشد. ولی در بندرعباس و تهران دیگر از این خبرها نبود و می بایست تخته گاز کار کنیم. حرف دیزی شد و من گرسنه ام شد و باید بروم.