۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

جمعه باز آمد و دل بی قرار است

دیشب تازه به این فکر افتادم که از سرورهای خودم برای میزبانی وبلاگ استفاده کنم و برای همین ورد پرس را دانلود کردم و الآن دارم سعی می کنم که آرشیو وبلاگم را به آنجا منتقل کنم. من همیشه از همه چیز عقب هستم و در این مورد هم  تازه به عقلم رسید که این کار را بکنم. در اداره دوباره برگشته ام به کار قبلی خودم و این بار حتی سرم از قبل هم شلوغ تر شده است. چند نفر آدم جدید استخدام شده اند که من را به گاری بسته اند که آنها را با خودم بکشانم. هر ایده بیضوی که به مغزشان می رسد انتظار دارند که من آن را برایشان پیاده کنم. البته من هم در سواری دادن ید طولایی دارم و کار تخصصی من نیز همین است. ولی در مجموع خوشحال هستم که فعلا من را اخراج نمی کنند و این مسئله در این دوران وانفسا برای خودش غنیمتی است. امروز صبح پیش برندا بودم و یک مشت دل و قلوه به هم رد و بدل کردیم. قرار است که در انتخاب و تعلیم و تربیت ببو گلابی به من کمک کند و در ضمن گفت که خودش هم مثل گربه می ماند و دوست دارد که همواره ناز شود. من هم مثل بز ایستادم و به او نگفتم که خوب بیا به خانه ام تا نازت کنم. البته می خواستم بگویم که نازت را بخورم ولی معادل آن را به زبان انگلیسی پیدا نکردم و برای همین از خیر گفتن آن گذشتم و ترجیح دادم که مثل بچه خوب سرم را بیاندازم پایین و کارم را بکنم. این حجب و حیا تا آخر عمر هم دست از سر من بر نمی دارد و یک جوری آن تعاریف را در مغز من تپانیده اند که در چنین مواردی فکر می کنم که دارم مزاحم دختر مردم می شوم و به خودم نهیب می زنم که ای نره خر آخر این چه اعمال زشتی است که انجام می دهی و خجالت نمی کشی که به ناموس مردم در روز روشن ناخنک می زنی!

دیروز داشتم فکر می کردم که این اجانب چقدر قدر نعمات الهی خودشان را می دانند و آن را بیهوده هدر نمی دهند. در این مناطق آب و هوا طوری است که دریاچه و رودخانه های بسیار زیادی در اطراف وجود دارد و باران هم به وفور می بارد ولی با این حال همه در مصرف آب دقت می کنند.  شیرآلات نیز طوری طراحی شده اند که بهترین کارآیی را داشته باشند و شما هرگز نمی بینید که آب چکه کند. من در خانه ام دو تا دستشویی دارم که یکی از آنها در طبقه پایین و دیگری در طبقه بالا است. دیشب که در دستشویی طبقه پایین نشسته بودم و با خودم غور می کردم به یاد دکتر لنکرانی افتادم که آجر در سیفون دستشویی خانه اش گذاشته بود تا آب کم تری مصرف شود. ولی این اجانب کارهای بهتری برای صرفه جویی در سیفون دستشویی پایین کرده اند که بسیار در مصرف آب صرفه جویی می کند. در سیفون دستشویی بالا مثل همه سیفون های معمولی وقتی که سیفون را می کشید آب زیادی به درون کاسه می ریزد و محتویات آن را با فشار سنگینی آب به درون سوراخ می برد ولی معمولا دستشویی نمی تواند همه محتویات معلق را به یکباره قورت دهد و برخی از شناورهایی که سبک تر هستند را به کاسه بر می گرداند برای همین شما مجبور هستید که دو بار عمل سیفون کشی را اجرا کنید تا کاسه دستشویی همه چیز را به طور کامل قورت داده و فرو ببرد. ولی سیستم دستشویی پایین طوری است که محتویات پر شده کاسه را به یکباره هورت می کشد و آن را به داخل می مکد و سپس به همان اندازه آب جایگزین آن می کند. در این روش معمولا به خاطر فشار مکش در همان دفعه اول همه چیز قورت داده می شود و نیازی به استفاده مجدد از سیفون نیست.

امروز جمعه است و باید ببینم که در آخر هفته می خواهم چه گلی به سرم بمالم. شاید صد دلار از آن پانصد دلار پول قمار را بردارم و دوباره به کازینو بروم و شاید هم بروم و در یک باشگاه بدن سازی که استخر هم دارد ثبت نام کنم تا بلکه یک مقداری به این هیکل قناس خودم سر و سامانی بدهم. بالاخره هیکل آدمیزاد هم در برقراری روابط دیپلماتیک فیمابین بسیار موثر و کارآمد است و اگر آدمی شبیه بشکه و یا گلابی باشد کمتر خاطرخواه پیدا می کند. حالا آمدیم و یک روز برندا خر شد و خواست به خانه من بیاید تا من نازش کنم. خیلی بد است که آدم ریغو باشد و همان اول بگوید آی آی آی له شدم. برای همین می خواهم یک برنامه مرتب ورزشی برای خودم بچینم تا یک صفایی به بر و بازو و یال و کوپال خود داده باشم. مخصوصا که برندا هم یک مقداری تپل و سنگین وزن است و ممکن است که بچه را در ضرب اول له کند. البته خودش چاق نیست ولی هم ران های پایش خیلی تو پر و تپل است و هم شمایل برآمده دوگانه او طوری پروار است که آدم می خواهد سرش را آنجا بگذارد و پوف کند. 

یک کار فوری در شرکت پیش آمده که باید بروم پس تا دیداری دوباره بدرود.

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

۱۳۸۹ اسفند ۳, سه‌شنبه

فیلتر شدگان به جهنم می روند

داشتم با خودم فکر می کردم که ای کاش فیلترینگ در ایران امتیاز داشت و مثلا از عدد یک تا صد امتیاز دهی می کردند و آدم می دانست که چقدر با رفع فیلتر فاصله دارد. ظاهرا فقط دو مسئله وجود دارد که درجه فیلترینگ را خیلی بالا می برد که یکی امور دیپلماتیک است و دیگری امور ولایت. امور دیپلماتیک با مفسده رابطه دارد و تصویر مرتبط با آن امتیاز فیلترینگ را چند برابر می کند در حالی که امور ولایت با عناد مرتبط است و نوشته از امتیاز بالاتری نسبت به عکس برخوردار است. مثلا ممکن است که من در یک متنی در مورد روابط تنگاتنگ دیپلماتیک و پافشاری بر مواضع استراتژیک و یا دست آوردهای منطقه ای صحبت کنم ولی از درجه فیلترینگ به مراتب پایین تری نسبت به تصویر آن برخوردار باشد. در حالی که فیلترینگ عکس ولایت تنها به یادداشتی مرتبط است که در کنار آن نوشته می شود و به خودی خود نه تنها مشکلی ایجاد نمی کند بلکه شرایط فصل فیلترینگ را هم مهیا می کند. در حال حاضر هم من فیلتر هستم و هم آن کسی که استاد محیط زیست است فیلتر است و هم آن ناز بانوهایی که در پشت نمایشگر حرکات موزون دیپلماتیک انجام می دهند و انسان را به سمت مفسده سوق می دهند و هیچ تمیزی هم در میزان و یا نوع مسدودیت ما منظور نگردیده است. بهرحال اگر فردای قیامت همه مسدود شده ها را به جهنم ببرند و همه نامسدودی ها را هم به بهشت ببرند من ترجیح می دهم که در گروه مسدود شدگان باشم چون به نظر می رسد که آنجا بیشتر به آدم خوش بگذرد تا اینکه با حضرات آیات محشور شویم. احتمالا اگر در بهشت هم اینترنت باشد آقایان در آنجا آن را مسدود می کنند تا کسی نتواند به وبلاگ هایی که از جهنم نوشته می شوند دسترسی داشته باشند. 

البته در بهشت تشکیلاتی برای عیش و نوش و روابط دیپلماتیک وجود دارد که نیازی به دیدن تصاویر جهنمی پیش نمی آید.  یعنی اصلا فرصت این کار را پیدا نمی کنند که به امور جهنمی فکر کنند چون حوری هایی که به دور حضرات آیات طواف می کنند به طور پیوسته آنها را مورد مرحمت قرار داده و انگور به دست ظرف عسل را بر روی خودشان خالی می کنند و در حالی که خوشه انگور را تا خرخره در حلق حضرات می تپانند خودشان را بر روی آنان پرت می کنند تا محظوظ شوند. شنیده ام که در بهشت ابزار دیپلماتیک حضرات آیات تا ثریا می رود و همچون مسلسل می تواند چندین بار در ثانیه عمل کند و از این بابت نیز نگرانی نخواهند داشت. البته برای حاجی خانم هایی هم که به بهشت می روند نیز تسهیلاتی در خور آنها در نظر گرفته شده است که چگونگی آن در زمان حضور آنان در بهشت به سمع و نظر آنها خواهد رسید. البته چون هماهنگی و مدیریت بهشت را هم به حضرات آیات می سپارند ممکن است که به خاطر عدم مدیریت صحیح و به طور اشتباهی یک حاج آقا را به بخش حاجیه خانم ها ببرند و تا به خودش بیاید کار از کار گذشته باشد و این هم احتمالا مثل اشتباهات داوری در فوتبال بخشی از بسته پیشنهادی بهشت است. ولی ما که فیلتر شده ایم به جهنم می رویم و برای هر کدام از ما به نسبت درجه فیلترینگ اعمال شده چند بشکه قیر داغ در روز در نظر می گیرند که باید با حفظ نکات ایمنی استعمال کنیم. 

تازه این فقط فیلتر شدگان نیستند که به جهنم می روند بلکه تمام کسانی هم که از فیلتر شکن استفاده کرده و به سایت ها و وبلاگ های فیلتر شده سر می زنند هم به جهنم می روند. دیگر هیچ فرقی هم نمی کند که آن سایت فیلتر شده وبلاگ من باشد و یا سایت های آنچنانی و اینچنانی و اونچنانی. فقط فرق ماجرا در تعداد بشکه های قیر داغ است که به نظر من سختی آن در همان بشکه اولی است و بشکه های دیگر خیلی زود عادی می شود و احتمالا به آقا و یا خانم متصدی می گوییم که زودتر بریز که کار داریم و باید برویم. البته بعد از چند روز استفاده از بشکه های قیر داغ مسیر استعمال آن نیز اسفالت می گردد و دیگر با سرعت بیشتری این کار صورت می پذیرد. من به غیر از این که وبلاگم فیلتر شده است یک گناه دیگر هم در آخر هفته انجام داده ام که ممکن است یک بشکه قیر داغ به سهمیه روزانه من اضافه کند. شنبه حوصله ام سر رفته بود و تصمیم گرفتم که به شهر سانتا روزا بروم و از یک کازینویی که تازه ساخته شده است و تبلیغ آن را در تلویزیون دید بودم دیدن کنم. بنابراین آدرس آن را در دستگاه راهیاب ماشین وارد کردم و به سوی آن راه افتادم. حدود یک ساعت رانندگی کردم و بالاخره در بالای یک تپه سر سبز و بسیار زیبا به آنجا رسیم. وقتی که وارد آنجا شدم دیدم که صدها سالخورده و جوان در پشت ماشین های بازی هستند و سر و صدای زیادی هم در آنجا وجود داشت. صدای آهنگ های ماشین های مختلف به گوش می رسید و هر از چند گاهی یک نفر جیغ می کشید که برنده شده است و یا دستگاه های مختلف در هنگام برنده شدن از خودشان صداهای مختلف در می کردند که توجه همه را به خود جلب می کرد.

من هم که تا آنجا رانندگی کرده بودم یک پنج دلاری از توی کیفم در آوردم و یک دستگاه یک سنتی پیدا کردم و شروع کردم به بازی کردن بر سر یک سنت. بعد از این که چند ساعت در پشت دستگاه های مختلف بازی کردم پنج دلار من شده بود بیست و دو دلار و می خواستم که توسط دستگاه مخصوص آن را نقد کنم ولی وقتی که به سمت ماشین هایی که کاغذهای چاپ شده را نقد می کرد رفتم دیدم که شلوغ است و از خیر نقد کردن کوپنم گذشتم. در عوض به یک دستگاه گران رفتم و کوپنم را در آن قرار دادم و آخرین مقدار آن را که پنج دلار بود انتخاب کردم که پس از چهار بار فشار دادن دگمه پولم تمام شود و بروم. من که بسیار گرسنه ام شده بود و تند دگمه را فشار می دادم در فشار دوم دیدم که سه تا شکل امتیاز برایم آمد و به من دوازده تا بازی مجانی داد و خودش شروع کرد به چرخیدن. دستگاه همینطور دلینگ و دلینگ می کرد و پول جمع می کرد و در آخر که کوپونم را پرینت گرفتم دیدم که شده است پانصد و بیست و یک دلار و خورده ای. از آنجایی که این عدد ارزش در صف ایستادن را داشت رفتم و پولم را نقد کردم و  به سمت خانه راه افتادم. گرچه خوردن این پول قمار خیلی حال می دهد ولی آن را جداگانه کنار گذاشتم که اگر زمانی  دوباره گذرم به آنجا و یا لاس وگاس افتاد از همان پول خرج کنم. وقتی که داشتم از آنجا به سمت خانه بر می گشتم عضله سمت راست فک من درد می کرد و نمی توانستم چیزی را بجوم. به خدا گفتم که ای بابا من که هنوز پول قمار را نخورده ام که فک من را قفل کرده ای! ولی فکر کردم که شاید خدا فک من را قفل کرده است که آن را نخورم برای همین من هم دلش را نشکاندم و آن را گذاشته ام کنار که یا با آن دوباره قمار کنم و یا اینکه اگر مهمان به خانه ام آمد از آن پول برایش خرج کنم.

در مجموع به من خوش گذشت و آن کازینوی جدیدالتاسیس یک روز تعطیل کسل کننده من را مفرح کرد. احتمالا می دانید که به غیر از نوادا در تمام ایالت های امریکا ساختن کازینو و عمل قمار ممنوع است ولی در کالیفرنیا به سرخپوستان اجازه می دهند که برای کسب درآمد در زمین های خودشان کازینو درست کنند و درآمد آن را صرف بهبود وضعیت کمپ های سرخپوستی کنند. البته من نمی دانم که تا چه حد درآمد کازینوها به سرخپوستان کمک می کند ولی احتمال آن وجود دارد که حتی سرمایه داران بزرگ از آنها و زمین هایشان سوء استفاده کنند و فقط بخش ناچیزی از سود را به بهبود زندگی سرخپوستان اختصاص دهند. در نزدیکی های ما هم یک کازینوی کوچک وجود دارد که فقط میز قمار دارد و مخصوص پوکر و بیست و یک و رولت انگلیسی است. یکی از همسایه های ما که چند کوچه آن طرف تر زندگی می کند ایرانی است و وقتی که مادرم اینجا بود یک روز او را به خانه دعوت کردیم و او گفت که نه تنها تمام سرمایه اش را در آن کازینو از دست داده است بلکه ماشین خودش را هم فروخته و در قمار باخته است. او در ایران یک ملک دارد که اجاره داده است و هر زمانی که اجاره را دریافت می کند پول آن را دو روزه در قمار خانه می بازد. گمان می کنم که همین روزها خانه خودش را هم در ایران بفروشد و در قمار ببازد. بدی قمار این است که اگر آدم برنده بیرون بیاید گمان می کند که همیشه برنده خواهد بود و دوباره به قمارخانه برخواهد گشت و زمانی هم که ببازد دوباره به قمارخانه می رود تا مبلغ باخته خودش را جبران کند و آن شخص تا چشم به هم بزند متوجه خواهد شد که معتاد به قمار شده است و هر پولی که به دستش برسد تا آن را در قمار نبازد آرام نمی گیرد.

خوب دیگر عزیزان من باید بروم به اموراتم بپردازم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

اندکی در مورد امریکا و همجنس گرایی

کم کم دارم به تنهایی عادت می کنم و حتی از آن لذت هم می برم. دارم برای خودم برنامه ریزی می کنم که کارهای جالبی انجام دهم و از وقت های اضافی خودم استفاده کنم. با این که تلویزیون شصت اینچی خریده ام ولی زیاد به برنامه های تلویزیونی علاقه ای ندارم چون در بین آن تبلیغات تجاری زیادی پخش می کنند و آدم پدرش در می آید که یک برنامه را نگاه کند و در بسیاری از اوقات هم عطایش را به لقایش می بخشم و آن را خاموش می کنم. ولی دیشب یک برنامه جالبی دیدم که در آن جوان های امریکایی می آمدند و آواز می خواندند و یک گروه داور سه نفره هم به آنها امتیاز می دادند. بیشترین چیزی که علاوه بر آواز خواندن در این برنامه برای من جالب بود نگاه کردن به شور جوانی آنها بود که چگونه پسرها و دخترهای جوان با یکدیگر برنامه اجرا می کردند و در غم و شادی یک دیگر شریک می شدند. من از دیدن گریه و خنده های هنرپیشه های سینما چندان منقلب نمی شوم زیرا همواره تصویر فیلمبردار و صدا بردار و عوامل دیگر پشت صحنه با من همراه است و نمی توانم آنها را از صحنه فیلم جدا کنم. ولی گریه و خنده این بچه ها آنقدر واقعی و از ته قلب بود که نمی توانستم خودم را کنترل کنم و احساساتم با آنها بالا و پایین می رفت. همزمان در دلم می گفتم که ای کاش که جوان های هم وطن من هم چنین امکاناتی را داشتند و می توانستند که شور جوانی و استعدادهای سرشار خودشان را برای همگان به نمایش بگذارند. البته مهاجرت هم نمی تواند چاره این عزیزان باشد زیرا که به خاطر فرهنگ متفاوتی که ما داریم پس از یک مدتی خود را تافته جدا بافته می بینند و حتی ممکن است که دچار افسردگی شوند. در سن و سال من و در محیط های کاری هیچ کسی لهجه و یا بی سوادی من را در زبان انگلیسی مسخره نمی کند و من هم نیازی ندارم که در مورد مسائل غیر کاری با کسی صحبت کنم. ولی نوجوان هایی که مهاجرت می کنند در مدرسه با برخوردهای متفاوتی مواجه می شوند که شور آنها را خفه می کند. بزرگسالان معمولا ملاحضاتی دارند که جوان تر ها به خاطر سن و سالشان به آن توجهی نمی کنند و این امر مهاجرت را در سنین نوجوانی دشوارتر و مهاجر را آسیب پذیر تر می کند.

خوشبختانه در جایی که من زندگی می کنم افراد مهاجر بسیار زیادی زندگی می کنند و برخود امریکاییان نسبت به آنها بسیار خوب و دوستانه است. برای همین سنفرانسیسکو که آب و هوای خوشی هم دارد یکی از نقاط مطلوب برای زندگی مهاجران به حساب می آید. انسان وقتی که در این نقطه از امریکا زندگی می کند آزادی را با تمام وجودش حس می کند زیرا شما در خیابان می بینید که مردم مختلف با فرهنگ و پوشش خودشان در خیابان ها رفت و آمد می کنند و هیچ کسی نسبت به دیگری برتری ندارد. شنبه گذشته که با مادرم به سنفرانسیسکو رفته بودیم تا برای دوستانش سوغاتی بگیریم یک مرد ایرلندی را دیدیم که دامن طرح لونگ پوشیده بود و از جلوی ما گذشت. برای ما کمی غیر عادی بود که یک مرد دامن بپوشد ولی او خیلی عادی با دوستانش حرف می زد و اصلا هم از اینکه لباس محلی خودش را پوشیده است احساس ناراحتی نمی کرد. یکی دیگر از مشخصاتی که سنفرانسیسکو را از سایر شهرهای امریکا متمایز می کند تعداد زیاد هم جنس گرا هایی است که در این شهر زندگی می کنند. علت آن هم این است که اصولا در سنفرانسیسکو هیچ کسی کاری به کس دیگری ندارد و اصلا برای مردم مهم نیست که مثلا آیا این زنی که همکار آنها است شوهر یا دوست پسر و یا دوست دختر دارد  و یا آن مرد دوست پسر دارد یا دوست دختر. وقتی می گویم که این مسائل مهم نیست در واقع دارم اینجا را با ایران مقایسه می کنم که دانستن این اطلاعات به مرگ و زندگی آدم ها بستگی دارد. ما در اداره مان چند نفر هم جنس گرا داریم که آدم های بسیار خوبی هستند و یکی از آنها هم مدیر یک بخش است ولی خیلی راحت و آزاد کار می کنند و هیچ کسی هم در مورد زندگی شخصی و خصوصی آنها فضولی نمی کند. وقتی که من به امریکا آمدم به خاطر نوع تربیت و پیش فرض های ذهنی که در طول سالیان دراز به مغز من چپانیده بودند به طور ناخودآگاه از ارتباط و صحبت کردن عادی با یک مرد هم جنس گرا می ترسیدم و گمان می کردم که اگر لبخند می زند حتما یک قصد سوئی دارد. همین مشکل را با دخترها و زن ها هم داشتم و به خاطر پیش فرض های ذهنی خودم فکر می کردم که اگر یک دختر به من لبخند بزند و یا یک کمی گوشه دامنش بالا برود یعنی اینکه باید آستین ها را بالا زد و یا علی!

در این مدت چند سالی که در این منطقه زندگی کرده ام سعی کردم که بسیاری از پیش فرض های ذهنی خودم را تصحیح کنم و آنها را دوباره بسازم ولی به هرحال آثار اندیشه های تحمیلی قدیمی ممکن است که گوشه چشمی نشان داده و ردی از خود باقی بگذارند. برای همین برخی از خوانندگان عزیز ممکن است احساس کنند که در نوشته های من چیزی مثل همجنس هراسی به چشم می خورد. علت این مسئله شاید این باشد که من داستان های زیادی در این گونه موارد از افرادی شنیده ام که در این منطقه زندگی می کرده اند و چون من هنوز به جامعه جدید خود تسلط کافی ندارم ناخودآگاه در ارتباط عادی من با هم جنس ها هم تاثیر منفی گذاشته است. ولی در مورد همجنس گرا هراسی باید بگویم که هنوز آثار آن کاملا در من وجود دارد و با اینکه می دانم که این هراس بی پایه و پوچ است و هیچ استدلال منطقی و عقلی برای آن وجود ندارد باز هم ترجیح می دهم که مثلا دوست همجنس گرا نداشته باشم. البته فقط من نیستم که چنین احساسی دارم و بسیاری از امریکاییانی که دگر جنس گرا هستند نیز احساس مشابهی دارند و با اینکه کلیه حقوق و احترامات آنها را بجا می آورند ولی تمایلی به شرکت در محافل همجنس گراها از خود نشان نمی دهند. این احساس در بسیاری از همجنس گراها هم وجود دارد و کلاب های مخصوص خودشان را دارند که ترجیح می دهند تمام اعضای آن همجنس گرا باشند. البته من این احساس هراس را در مورد همجنس گراهای زن ندارم چون خیالم راحت است که حتی در گوشه ذهنشان هم کاری به کار من ندارند و فقط دخترهای زیبا توجه آنها را جلب می کند.

شاید یکی دیگر از مسائلی که ممکن است همجنس گرا هراسی را در من تقویت کند این است که من در حال حاضر دوست دختر ندارم و این برای امریکایی ها چندان عادی نیست. دختر چهارده ساله همخانه قدیمی ام به من می گفت که من با این سن و سالم دوست پسر دارم پس چرا تو دوست دختر نداری؟ در فرهنگ ایرانی نداشتن دوست دختر برای یک پسر نه تنها عیب نیست بلکه ممکن است که حسن هم به حساب بیاید ولی در امریکا آدم نمی داند که در مورد چنین چیزی چگونه قضاوت می کنند. ممکن است یک عده گمان کنند که آدم نتوان است و یک عده هم ممکن است فکر کنند که طرف همجنس گرا است ولی هنوز از کمد در نیامده است و نمی تواند با خودش روراست باشد. خوب این فکر و خیال ها هم باعث می شود که آدم نتواند حقیقت جاری در این جامعه را ببیند و ناخودآگاه ممکن است عقاید و یا رفتارش به سمت همجنس گرا هراسی گرایش پیدا کند. به هرحال آن چیزی که به نظر من از هر چیزی مهم تر است این است که انسان تنوع گونه ای و جنسی را در انسان های دیگر به رسمیت بشناسد ولی در عین حال آدم می تواند سلایق و گرایشات مخصوص به خودش را هم داشته باشد. به عنوان مثال من افریقایی امریکاییان را هم مثل بقیه انسان های دیگر می بینم و به آنها و افکار و عقایدشات احترام می گذارم ولی ممکن است که به خاطر تفاوت فرهنگی از رفت و آمد با یک فرد افریقایی امریکایی چندان لذت نبرم و برای همین به عنوان یک انسان این حق را دارم که روابط شخصی خودم را  نسبت به تمایلات درونی خود تنظیم کنم. بنابراین وقتی که من از روابط و زندگی خصوصی خودم برای شما صحبت می کنم طبیعی است که بدون این که بخواهم در مورد چیزی تبلیغ کنم تمایلات فردی من نمود بیشتری پیدا می کند.

نکته دیگری که به نظرم می رسد این است که برخی از اندیشه هایی که در اصل خود بسیار پاک و به جا هستند در ورژن ما ایرانی ها با کمی لعاب افراطی به گونه ای دگرگون می شوند که از آن طرف بام افتادن را در ذهن انسان تداعی می کند. یکی از این اندیشه های پاک فیمینیسم است که در ورژن ایرانی آن به مردستیزی و یا زن برتربینی تبدیل شده است. در امریکا و یا لااقل در جایی که من هستم شما  برابری مرد و زن را به چشم خود می بینید و مثلا می بینید که یک زن راننده تراکتور و یا پلیس است و همسان با مردان در نقاط مختلف جامعه حضور دارد. ولی در ایران به خاطر ظلمی که سالیان دراز بر زنان روا می شود و ادامه یک زن ستیزی جهانی و هزاران ساله است, تفکرات برابری خواهانه در مقابل تهاجمات جنس مرد به شکل تدافعی درآمده است و  گهگاهی هم رنگ و بوی تلافی جویانه و تهاجمی پیدا می کند. این دگرگونی اندیشه را می توان همچنین در اندیشه های پاکی دید که مربوط به آزاد زیستی همجنس گراها در یک جامعه وجود دارد و ورژن ایرانی آن نیز به خاطر ظلم های بیشماری که به آنها وارد آمده است رنگ و بوی خصمانه و یا خودبرتر بینی به خود گرفته است. البته این مشکل در برخی از نقاط دیگر امریکا هم وجود دارد و مثلا شما ممکن است وارد یک محله رنگین پوست نشین بشوید و به خاطر تفکر سفید ستیزی در آنجا کتک بخورید و یا حتی کشته شوید. طبیعی است که این تفکر و رفتار خصمانه به خاطر ظلم های بیشماری که به آنها در طول سالیان دراز انجام گرفته است پدید آمده ولی به هرحال این اندیشه و رفتار با آن چیزی که مارتر لوتر کینگ در مورد عدم تبعیض نژادی از آن صحبت می کرد بسیار فاصله دارد.

من دیگر گرسنه ام شد و باید بروم

۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

بوی خوش قرمه سبزی هم دیگر به مشام نمی رسد

امروز سه شنبه است و هوا همچنان بارانی است. دیروز روز ولنتاین بود و من هیچ هدیه ای به کسی ندادم و هیچ هدیه ای هم دریافت نکردم. برندا طوری به من چپ چپ نگاه می کرد که انگار انتظار داشت من برایش گردنبند یاقوت نشان بخرم و به مناسبت ولنتاین به او بدهم. مادرم رفت و دیگر در خانه ام بوی خوش قرمه سبزی به مشام نمی رسد. دو شب است که پله های خانه را بی هدف بالا و پایین می روم و کانال های تلویزیون را عوض می کنم تا بلکه حوصله ام سر نرود. هفته دیگر هم یک آخر هفته طولانی داریم چون دوشنبه تعطیل است و جمعه هم ما را ساعت دو بعدازظهر تعطیل می کنند. دیشب به یکی از دخترهای ایرانی که همکار ما است تلفن کردم و گفتم که بلکه در این آخر هفته یک برنامه ای بگذاریم ولی او با خانواده اش دارد می رود مسافرت. حالا که مادر من رفته است مادر او از ایران آمده است و دست و پایش بسته است. ای کاش لااقل ببو گلابی را پیدا می کردم تا من را از تنهایی در بیاورد. امشب یکی از دوستانم قرار است که پیتزا بگیرد و به خانه ام بیاید که با آبجو بخوریم و فیلم سه بعدی تماشا کنیم. فردا هم با معلم گیتارم می رویم بیرون تا با یکدیگر شام بخوریم. در یکی از پست های سال گذشته او را در یک فیلم دیده اید که دستبند سبز به دستش کرده است و برای مردم ما آرزوی موفقیت می کند. شاید دوباره کلاس گیتارم را شروع کنم ولی دیگر از کلاسیک خسته شده ام و ممکن است که یک معلم اسپانیش پیدا کنم. آن همکارم که گفتم آخر هفته قرار است با خانواده اش برود مسافرت معلم رقص است و قرار شد که من بزنم و او برقصد. یک نوع رقص درس می دهد که اسمش زومبا است و وقتی از من پرسید که آن را شنیده ای یا نه گفتم که نمی دانم ولی از اسمش به نظر می آید که رقص افریقایی باشد. ولی خوب اشتباه می کردم و فهمیدم که رقص اسپانیولی است و برای همین هم هست که می خواهم بروم و گیتار اسپانیش یاد بگیرم تا بلکه این هنر در جایی به کارم بیاید.

امیدوارم که مشکلات اینترنت دوستانی که از ایران وبلاگ من را می خوانند رفع شده باشد. چون مخاطبان اصلی من کسانی هستند که در ایران زندگی می کنند و اگر روزی متوجه شوم که دیگر امکان برقراری ارتباط با آن عزیزان وجود ندارد از نوشتن دست خواهم کشید. زیرا دوستانی که در امریکا, کانادا و یا اروپا هستند خودشان همه چیز را می بینند و می دانند و نیازی به خواندن نوشته های من ندارند. برای همین برخی از دوستان خارج نشین از روی بیکاری نوشته های بی ارزش من را می خوانند و به صحرای کربلا می زنند. شاید تنها فایده  نوشته های من برای کسانی که در ایران هستند این است که می توانند چیزهایی را که به چشم خودشان ندیده اند در ذهنشان مجسم کنند. آنها هم عقل دارند و هم شعور و هیچ کسی به خاطر نوشته من خانه و کاشانه خودش را ترک نمی کند تا به امریکا بیاید. من دوستان خارج نشین را به دو دسته کلی تقسیم می کنم. یک دسته آنهایی هستند که از مهاجرت خودشان راضی هستند و احساس می کنند که به زندگی بهتری دست یافته اند. دسته دوم دوستانی هستند که از مهاجرت خودشان راضی نیستند و گمان می کنند که باید جلوی من را بگیرند تا جوانان ایرانی گول نخورند و کشورشان را ترک نکنند. عدم موفقیت این دسته از دوستان خارج نشین یا بی سوادی و بیکاری است و یا اینکه از روی بدشانسی موقعیت جالبی برای آنها پدید نیامده است و مثلا با مدرک دکترا و مهندسی راننده تاکسی شده اند و یا در رستوران و فروشگاه کار می کنند. مخصوصا شنیده ام که شرایط کار در کانادا بسیار بد است و مهاجران زیادی نتوانسته اند به زندگی مورد نظر خودشان دست پیدا کنند. بهرحال آدم بدبخت و بیچاره در همه جای دنیا زیاد است و اگر آدم بخواهد معیار سنجش خودش را افراد ناموفق قرار دهد هرگز نباید کاری را انجام دهد. مثلا اگر شما بخواهید یک میز نهارخوری بسازید شاید هزاران نفر باشند که در انجام این کار موفق نبوده اند و شاید برخی حتی جان خود را هم در این راه از دست داده باشند. با اینکه دانستن تجربه های ناموفق هم مفید است ولی ما برای ساختن میز باید به سراغ کسی برویم که این کار را با موفقیت انجام داده باشد نه کسی که شکست خورده است و مدام می گوید که میز ساختن بی فایده است و امکان ندارد موفق شوید.

البته من هنوز هم امیدوار هستم که یک روز شرایط مطلوبی در کشورمان ایجاد شود و مردم بتوانند آنگونه که دلشان می خواهد زندگی کنند. متاسفانه در حال حاضر برای مردم کشور ما حق انتخاب برای گزینش محل زندگی وجود ندارد و اگر کسی دوست داشته باشد که در نقطه دیگری از جهان زندگی کند به خاطر مرحمتی که به ارزش پاسپورت کشورمان و ملیت ما فرموده اند این امکان به حداقل رسیده است و آن فرد مجبور است بر خلاف میل و سلایق فردی خود در همان نقطه از جهان تا آخر عمرش زندگی کند. بسیاری از این عزیزان هم از روی ناچاری خود را به آب و آتش می زنند و شرایط بسیار دشواری را تحمل می کنند که قلب انسان از شنیدن آن  به درد می آید. دوستان عزیزی که سالیان درازی را در ترکیه به سر برده اند و یا به صورت غیرقانونی به کشورهای اروپایی و یا امریکا آمده اند شرایط بسیار دشواری را پشت می گذارند. مهاجرت خودش به تنهایی سخت است و اگر با مشکلات اسنادی هم مقارن شود کمر انسان را خم می کند زیرا کار برای کسانی که اجازه کار دارند هم به سختی گیر می آید چه برسد به کسانی که اجازه کار را هم نداشته باشند. من با مهاجرت غیر قانونی مخالف هستم مگر اینکه شرایط بسیار ویژه و خطرناکی برای یک فرد وجود داشته باشد که در آن صورت هم مجامع بین المللی و سازمان های بشر دوستانه به طور ویژه به آن رسیدگی می کنند. ولی اگر کسی بخواهد که با مهاجرت غیر قانونی به شرایط مطلوبی دست پیدا  کند باید خودش را برای سالها سختی کشیدن و تحمل شرایط بسیار نامطلوب آماده کند و این کار از هر کسی بر نمی آید.

یکی از علت هایی که من از مهاجرت خودم راضی هستم این است که زمانی که من در ایران بودم انسان بسیار دیر باور و سختگیری بودم و  حرف دیگر انسان ها را در بهترین حالت بیش از هفتاد درصد باور نمی کردم. داستان های زیادی در مورد کانادا و امریکا شنیده بودم ولی آنها را از یک گوش می شنیدم و از گوش دیگر ول می دادم. فقط حرف کسانی را به دقت گوش می کردم که از سختی ها و مشکلات مهاجرت صحبت می کردند ولی تنها مسئله ای که در ذهنم وجود داشت و من را دچار نقض فلسفی می کرد این بود که چرا کسانی که این همه سختی و مشکلات زندگی را در امریکا تحمل می کنند به ایران باز نمی گردند. برخی از آنها مشکل ورود به ایران را داشتند و قابل فهم بود ولی بیشتر آن افرادی را که من با آنها سر و کار داشتم آزادانه به ایران می آمدند و بر می گشتند و آنها هم فقط از سختیها و مشقات زندگی در امریکا صحبت می کردند. من در ایران زندگی می کردم و مشکلات آنجا را هم به خوبی می دانستم ولی با این حال اگر کسی از من می پرسید که زندگی در ایران چگونه است این همه من غریبم بازی در نمی آوردم و می گفتم که بد نیست بالاخره یک پولی در می آوریم و اموراتمان می گذرد. ولی اگر از یک امریکایی نشین می پرسیدم که زندگی در امریکا چگونه است طوری حرف می زد که آدم دلش می خواست یک صد دلاری در بیاورد و کف دستش بگذارد. به من می گفتند که در امریکا آدم باید مثل سگ کار کند و آخرش هم هر چه در می آورد بابت قبض های مختلف بپردازد. می پرسدم که خوب آن قبض ها چیست می گفتند که قبض آب و برق و تلفن و قسط ماشین و قسط خانه. می پرسیدم خوب مگر خانه و ماشین را آنجا قسطی می خرید. می گفتند آره ولی پدر آدم در می آید من یک ماشین نو خریدم بیست و چهار هزار دلار و الان پنج سال است که دارم ماهی دویست دلار می دهم.  وقتی که من اسم و مدل آن ماشین را می شنیدم شاخ در می آوردم چون آن ماشین در ایران هشتاد میلیون تومان بود و من با دیدن آن در خیابان فک پایینم به طور اتوماتیک پایین تر می افتاد. می گفتم تو بنز آخرین مدل را خریده ای بیست و چهار میلیون تومان و ماهی دویست دلار می دهی و تازه می نالی؟! بابا دمت گرم یک نگاهی به ماشین من بنداز که دو میلیون هم نمی ارزد و بابتش پنج میلیون نزول دادم. تازه مهندس این مملکت هم هستم خیر سرم.

بعد می گفتم که خوب قسط خانه به چه صورتی است. می گفت خانه که در واقع مال بانک است و مثل این است که ما هر ماه هزار دلار بابت نگهداری آن می دهیم ولی من دو تا خانه خریده ام که یکی را اجاره بدهم و کمی کمک خرجم شود.  گفتم خوب چقدر نقد دادی که خانه را بهت تحویل دادند. می گفت که یکی را سه درصد پیش دادیم و آن یکی را ده درصد. من با شنیدن این اعداد و ارقام سرم سوت می کشید و می گفتم بابا من چند سال است که در به در از این بانک به آن بانک می دوم تا فقط سه میلیون تومان وام بگیرم آن وقت تو اینهمه پول از بانک وام گرفته ای و باز هم مینالی؟ البته آن زمان هنوز قیمت خانه ها افت نکرده بود و خانه دارها هم بیچاره نشده بودند و کار و کاسبی خرید و فروش خانه خوب بود. بعدها شنیدم که همان فرد هر دو تا خانه خودش را از دست داد. ولی به هرحال این اطلاعاتی که در آن زمان به من داده می شد باعث شد که من نسبت به زندگی کردن در امریکا بسیار بدبین شوم چون حس می کردم که با ابن که حرف های آنها با دو دو تا چهارتای من جور در نمی آید ولی حتما یک چیزهایی هست که من نمی دانم و زمانی که تصمیم به مهاجرت گرفتم بدترین شرایط ممکن را برای خودم متصور شدم. البته بعدا شرایط دقیقا به تنها جایی رفت که من اصلا فکرش را هم نمی کردم و به همه چیز ممکن فکر می کردم به غیر از اینکه خانم من در امریکا و در مدتی که از هم جدا هستیم به فکر طلاق گرفتن از من بیفتد. بنابراین من به کل از مهاجرت به امریکا منصرف شدم و با توجه به چیزهایی که از قبل در مورد آن شنیده بودم تصمیم گرفتم که در ایران بمانم و به زندگی خودم ادامه دهم.

ولی چون گرین کارت من آماده شده بود تصمیم گرفتم که به امریکا بیایم که هم طلاق بگیرم و هم این که گرین کارت خودم را بگیرم و بعد از سه ماه برگردم. من شنیده بودم که در طول یک ماه همه این کارها انجام می شود ولی چون به حرف دیگران زیاد اعتماد نداشتم برنامه سفرم را سه ماهه چیدم که در طول این مدت هم گرین کارت و هم دیگر مدارک و مخصوصا گواهینامه رانندگی را هم بگیرم. آن زمان گمان می کردم که زبان انگلیسی من خوب است و فکر کردم که شاید بد نباشد که سه ماه هم تمرین کنم و میزان تسلط خودم را هم به زبان انگلیسی متوجه شوم. من برای کار کردن گهگاهی به دوبی می رفتم و در جلسات هم شرکت می کردم و برای همین کمبودی از بابت زبان انگلیسی در خودم احساس نمی کردم ولی وقتی که پایم را به امریکا گذاشتم تازه فهمیدم که چیز زیادی نمی فهمم. خلاصه این که من بلیط رفت و برگشت خریدم و سه هزار دلار هم با خودم پول برداشتم و راهی دیار امریکا شدم. حدود دو میلیون تومان ماشینم را فروخته بودم و هزار دلار هم از قبل پس انداز داشتم. از محل کارم هم یک مرخصی سه ماهه گرفته بودم که بروم و برگردم. وقتی که وارد امریکا شدم از دیدن خیابان ها و ماشین ها و مردم خوشم آمد ولی چیز چندان مهیج و جالبی برای من نبود که نظرم را در مورد زندگی کردن در امریکا عوض کند. تا این که زد و در ماه دوم اقامتم در امریکا به عنوان یک تکنسین در شهر سنفرانسیسکو کار پیدا کردم و این مسئله باعث شد که به خودم بگویم که کمی بیشتر در امریکا بمانم تا زبانم بهتر شود. لااقل دیگر نه تنها خرج سفرم در می آمد بلکه می توانستم با حقوقی که می گرفتم کمی پول هم با خودم به ایران برگردانم.

هر چه بیشتر از زمان کار کردنم گذشت متوجه تفاوت های بیشتری میان زندگی کردن در ایران و زندگی در امریکا شدم. مثلا وقتی که می خواستند اولین حقوقم را بعد از دو هفته به من بدهند داشتم از تعجب شاخ در می آوردم و نمی خواستم بگیرم و می گفتم که قابل ندارد و حالا بعدا می گیرم! البته آن دختر خانم امریکایی که دوست دختر صاحب شرکت بود هم متوجه نمی شد که منظور من از این کارها چیست و فکر می کرد که لابد در حساب و کتابش اشتباه کرده است.خلاصه با خجالت اولین حقوقم را گرفتم و از دیدن آن همه پول شگفت زده شدم. حقوق من سالی چهل هزار دلار بود و با کسر مالیات و بیمه هر دو هفته به من حدود هزار دلار می دادند. از خوشحالی بال در آوردم و این اولین بار در عمرم بود که کسی بدون اینکه من عجز و ناله و التماس کنم به من پول کاری را که کرده بودم می داد. اگر دست من بود از خوشحالی به آنها تخفیف هم می دادم و می گفتم که ای بابا حالا شما دویست دلارش را هم نده! در ایران هر زمانی که قراردادی را می بستیم و یا کاری را انجام می دادم به خودم می گفتم که حالا کو تا این قرارداد پول شود و هیچوقت هم نمی توانستم بر روی اعداد و ارقام و یا زمان آن کوچکترین حسابی باز کنم. این واقعه برای من مهم ترین چیزی بود که باعث شد مدت بیشتری را در امریکا بمانم و با دیگر نکات زندگی در امریکا نیز آشنا شوم. دومین مسئله ای که برایم خیلی جالب بود آرامش و ریلکس بودن محیط کار و آدمهایی بودند که با من کار می کردند. ما در ایران اگر یک روز داد و بیداد و اعصاب خرد کنی نداشتیم به نظرمان می آمد که آن روز هیچ کاری را انجام نداده ایم. حتما یا می بایست به یک نفر گیر بدهیم و یا اینکه یک نفر به ما گیر بدهد. ولی در امریکا برای اولین بار دیدم که به جای تخریب روحیه همه سعی می کنند که روحیه یکدیگر را افزایش دهند.


در مجموع تصمیم گرفتم که اندکی بیشتر بمانم و همواره منتظر بودم که ببینم آن همه سختی های زندگی در امریکا را که از دیگران شنیده بودم چه زمانی به سراغ من خواهند آمد. تا اینکه بعد از هفت ماه شغلی را پیدا کردم که تقریبا با شغل ایده آل من همخوانی داشت و حقوقش برایم باور نکردنی بود. حقیقتش را بخواهید من حاضر بودم با چهل هزار دلار در سال هم در این شرکت کار کنم زیرا به این شغل علاقه داشتم و می دانستم که می توانم در آن پیشرفت کنم. وقتی که برای کار مصاحبه کردم و امتحانات مختلف را پشت سر گذاشتم هیچوقت انتظار نداشتم که بعد از گذشت دو ماه  یک پیشنهاد کاری با حقوق نود هزار دلار در سال دریافت کنم. باید بگویم که در این مرحله از مهاجرت بسیار شانس آوردم و برای خودم هم چنین کار و چنین حقوقی غیر قابل باور بود. اگر کسی به من می گفت که در امریکا چنین حقوقی وجود دارد به او می خندیدم و می گفتم که برو بابا رئیس جمهور امریکا هم اینقدر حقوق نمی گیرد! چند ماه و یک سال اول را از شوقم چنان کار و مطالعه کردم که خیلی زود به من یک اطاق دادند و جایگاه خاصی را در محل کار خود بدست آوردم. الآن دیگر پس از گذشت سه سال و نیم از استخدام شدنم کمی شل شده ام و شاید قدر کار خودم را به اندازه کافی ندانم ولی بهرحال سرگذشت مهاجرت من طوری بود که کوچکترین سختی مهاجرت را که انتظارش را هم داشتم از بدو ورودم تا کنون تجربه نکردم و روز به روز هم بیشتر با زندگی کردن در امریکا خو گرفتم. مطمئن باشید که اگر کار خوب گیر نیاورده بودم تا به حال به ایران برگشته بودم و هر زمانی هم شرایط من طوری شود که احساس کنم زندگی کردن در امریکا برایم دشوار است به ایران بر می گردم.


من بارها گفته ام که مهاجرت و زندگی کردن در امریکا کمی هم شانس می خواهد و اگر کسی بدشانسی بیاورد ممکن است که نتایج مورد نظر خودش را نگیرد. ولی شانس فقط در صورتی موثر است که شما شرایط و لیاقت چیزی را داشته باشید اگر نه اگر من نمی توانستم اعتماد مدیران شرکت را برای کاری که از من می خواستم جلب کنم یا استخدام نمی شدم و یا اینکه در همان هفته اول با اردنگی بیرونم می کردند. ولی اگر هر چقدر هم لیاقت و شایستگی می داشتم ولی شانس کافی نمی داشتم ممکن بود که اصلا آگهی استخدام این شرکت را نبینم و شرایطم به سمت دیگری می رفت. قصدم از مطرح کردن این همه قصه های حسین کرد شبستری این است که به آن دسته از دوستانی که خارج نشین هستند و مطالب من را می خوانند و باب طبعشان نیست بگویم که اول از همه این که من این مطالب را فقط برای دوستانی می نویسم که در داخل ایران هستند زیرا الآن دیگر برای شما خواندن مطالب من دیر است و به جای آن باید درس بخوانید و کار یاد بگیرید تا بتوانید از شرایط بهتری در خارج از ایران زندگی کنید و دیگر از بیکاری به اینجا نیایید که به من بگویید من جنس گرا هستم و جنس ورا هستم و از این حرف ها. اگر هم که مدت زمان طولانی در امریکا هستید و هنوز به شرایط خوبی دست نیافته اید به شما توصیه می کنم که برای بازگشتن خودتان به ایران خیلی جدی فکر کنید. زیرا همه ما بخش بزرگی از داشته های خودمان را قربانی کرده ایم که به شرایط بهتری دست پیدا کنیم و اگر آن شرایط بهتر را پیدا نکردیم مگر مریض هستیم که بمانیم. لااقل اگر به ایران برگردیم می توانیم بخشی از چیزهایی را که از دست داده ایم بازیابیم و از بودن در کنار هم زبان ها و فامیل خود لذت ببریم.


من باز هم زیاد حرف زدم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

بوی خوش آزادی به مشام می رسد

سلام دوستان خوب من. امیدوارم که توانسته باشید به راحتی از مسدودیت های این روزهای غریب گذشته باشید و خودتان را به اینجا رسانیده باشید. خوبی فیلتر شدن این است که دیگر آدم می تواند آزادانه از هر چیزی که دوست دارد صحبت کند چون این امکان وجود ندارد که بتوانند آدم را فیلتر تر کنند. راستش کسانی که در نسل من به دنیا آمده اند و بزرگ شده اند آدم های توسری خور و سر به زیری هستند. بس که بلاهای مختلف به سرشان آمده است اگر هم یک نفر از گرد راه برسد و یک پس گردنی به ما بزند باز هم سرمان را پایین می اندازیم و می رویم. حق هم داریم. افراد زیادی را در جلوی چشمان ما سر بریده اند. کتک های زیادی خورده ایم. تحریم های زیادی شده ایم و حتی اسم زندان و بازداشت گاه را هم که بشنویم پشتمان به لرزه در می آید. همه این کارها برای نسل ما انجام شده است که ما چنین نسل توسری خور و بدبختی به بار بیاییم. اگر می خواستیم یک آبجو به خانه دوستمان ببریم و دور هم بنوشیم ممکن بود سر از ناکجا آباد در بیاوریم و این کار در زمان ما ریسک بسیار بزرگی بود. اگر در ایست های بازرسی هم توقف نمی کردیم به سمت ما تیراندازی می شد. در دانشگاه جرات نداشتیم حتی به جنس مخالف نگاه کنیم و اگر کوچک ترین حرفی می زدیم ما را به حراست می بردند و تهدید به اخراج می کردند. می بایست به جنگ برویم و از نسل ما به عنوان سیاهی لشکر و مین جارو کن استفاده می شد. چند تا از دوستانم در جنگ مردند. چند تا از دوستانم اعدام شدند. برخی از آنها افسردگی روحی گرفتند و خل شدند. نسل ما زمان انقلاب را هم به چشم خودش تجربه کرد. نسل ما هم بسیجی بودن را تجربه کرد هم منافق و مرتد بودن را. نسل ما شکوفه های انقلاب بود ولی کسی نمی دانست که ما شکوفه های گل خرزهره بوده ایم و زیر دست و پا له شده ایم. نسل قبلی ما هم ابله و خرفت بودند. نسل قبلی ما در آن زمان نادان و زودباور و خوش خیال بودند. آنها این بلاها را سر نسل ما آوردند و ادعاهایی داشتند که پوچ و توخالی از آب درآمد. 

ولی الآن چند نسل پس از ما آمده است و همه چیز تغییر کرده است. بیشتر شما دوستان عزیزی که این متن را می خوانید از نسلی هستید که راه های زندگی کردن در شرایط نامساعد مملکت خود را یافته اید. تفریح خود را دارید و راه های دور زدن استبداد حکومتی را هم به خوبی می دانید. مثل ما بیغ و بی زبان نیستید و حرف خودتان را به هر شیوه ای هم که شده می زنید و بر خواسته های خودتان پافشاری می کنید. شما می دانید که شایسته زندگی بسیار بهتری هستید و قابلیت های خود را هم می شناسید. دختران نسل جدید دیگر مثل نسل ما در زیر چادر و چاقچول بر خود نمی لرزند و در صورت دیدن مامور کمیته اسهال نمی گیرند بلکه یاد گرفته اند با نوع لباس خود بلای جان حکومت شوند و آنها را عاصی کنند. اگر بخاری بخواهد برای تغییر شرایط زیستی ما بلند شود از همین نسل های جدید است که هم خودشان را خیلی خوب می شناسند و هم کسانی که از بدو تولد به عنوان لولو خورخوره به آنها معرفی کرده اند را خیلی خوب می شناسند. دیگر لولوخورخوره ها برای آنها رنگی ندارد و می دانند که  پشت آن پوچ اندر پوچ است.  دیگر ماهواره و اینترنت در زندگی جوان ها نفوذ کرده است و آنها را بسیار آگاه تر از آنچه ما فکر می کنیم کرده است. نسل ما به این چیزها دسترسی نداشت و ما فکر می کردیم که بزرگ تر ها حامل اطلاعات صحیح هستند و به آنها اعتماد می کردیم. ولی الآن جوانها به خوبی می دانند که بزرگ ترها متعلق به نسل دایناسورها هستند و نباید برای آمال و آرزوهای خود به آنها اقتدا کنند. در قدیم به ما می گفتند که به بزرگ ترها احترام بگذاریم چون آنها تجربه دارند و حاوی اطلاعات ارزشمندی هستند که کوچک ترها باید از آن استفاده کنند. ولی ما بعدها فهمیدیم که بزرگ ترها حتی از ما هم جاهل تر بودند و فقط ژست آنها شبیه کسانی بود که خیلی می دانند. ولی امروز منبع آگاهی جوان ها دیگر نسل های قبلی نیست بلکه شاهراه جهانی اطلاعات و اینترنت است. اگر من یک حرفی بزنم که صحیح نباشد یک جوان بیست ساله به من می گوید که احترام شما واجب ولی داری چرت و پرت می گویی چون من به تمامی منابع اطلاعاتی دنیا دسترسی دارم و می فهمم که حرف تو اشتباه است.

امروز زمانی فرا رسیده است که همه نسل قدیمی ها باید خیلی با احترام خفه خون بگیرند و ببینند که جوان ترها چه می گویند. آنها بسیار جسور و مبارز و حق طلب هستند و هیچ کسی نمی تواند حرف آنها را در گلو خفه کند. باید نسل های قدیمی ها اجازه دهند که جوان ها میدان را به دست بگیرند تا شاید بتوانند که گندمان آنها را هم ماله کشی کنند. تنها کاری که ما نسل قدیمی تر ها می توانیم انجام دهیم این است که به آنها اعتماد کنیم و از آنها حمایت کنیم و آنها را تنها نگذاریم. دیگر نصیحت کردن های مسخره و قدیمی بس است. آخر چقدر کلاه خودمان را بچسبیم که باد آن را نبرد. ما به حرف شما گوش کردیم و کلاه خودمان را چسبیدیم ولی باد خود ما را هم برد و به ته جهنم فرستاد. آخر چقدر پشت لبمان را گاز بگیریم و سکوت کنیم؟  چقدر توسری بخوریم و دم بر نیاوریم؟ چقدر دوستان و آشنایانمان را بکشند و شکنجه دهند و ما فقط سر تکان دهیم؟ باور کنید که تمام آن کسانی که در خاوران آرمیده اند از فک و فامیل و آشنایان و دوستان همه ما بوده اند و ما از ترسمان حتی نتوانستیم که یک شاخه گل در قبر آنها بگذاریم. چشمان زیبا و معصوم دخترانی از محله ما بوده اند که فقط به جرم گفتن یک حرف به طور کیلویی خاموش شده اند و من بعدها فهمیدم که قبل از کشته شدن شب های متوالی مورد تجاوز زندانبان هایشان قرار گرفته اند زیرا کشتن یک دختر باکره را مکروه می دانسته اند!  اینها همه بلاهایی بوده است که بر سر ما آمد و ما را افسرده و خاموش کرد.


من به این باور رسیده ام که اکنون نوبت این رسیده است که ما فقط  ببینیم نسل جوان ما چه می کنند و از آنها حمایت کنیم. اگر شما این نوشته را می خوانید, جوان هستید و در ایران زندگی می کنید باید به شما بگویم که من با تمام وجود به شما ایمان دارم و می دانم که مثل ما بی خاصیت و دست و پا چلفتی نیستید و بالاخره به آن شرایطی که می خواهید خواهید رسید. من هیچوقت به مصر نرفته ام و فقط یک بار در طول عمرم یک مصری را در امریکا دیدم که فروشنده بود و به غیر از آن دیگر هیچ شناختی در مورد جامعه آنها ندارم. ولی وقتی که وقایع اخیر آنها را دنبال کردم احساس نزدیکی عجیبی به من دست داد و پیروزی آنها من را عجیب به وجد آورد. حضور جوان ها در میادین شهر کاملا محسوس بود و آنها بودند که تا آخر ایستادند و اجازه ندادند که کسی آینده کشورشان را به آنها تحمیل کند. اکنون دیگر به من ثابت شده است که شما جوانان تنها کسانی هستید که می توانید همه چیز را تغییر دهید. من نمی خواهم کسی را تشویق و ترغیب کنم که به خیابان برود چون خودم در جای گرم و نرم نشسته ام و صلاحیت این کار را ندارم. فقط می خواهم بگویم که اگر تصمیم گرفته اید که شرایط خود را عوض کنید و برای این کار اقدام نمایید مطمئن باشید که شکست نخواهید خورد و هیچ کسی نمی تواند در برابر شما قد علم کند. یک مشت پیر و پاتال متعلق به نسل شاه وزوزک در آن بالا نشسته اند که اگر یک روز تریاک به آنها نرسد از خماری تلف خواهند شد. ممکن است این بار حتی به هجده روز هم نکشد و ناگهان یک روز صبح می توانید یک بویی را استشمام کنید که مطممئن هستم برای همه شما تازگی دارد. بله بوی آزادی و نفس کشیدن در فضایی که متعلق به خود شما است. 


قدرت شما وصف ناپذیر است و محال است که کسی بتواند در برابر اراده شما مقاومت کند. شما آزادی می خواهید و این حق شما است که برای گرفتن آن اقدام کنید.

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

به جمع فیلترشدگان خوش آمدم

دیگر کم کم داشت به من بر می خورد که چرا کسی من را آدم حساب نمی کند و وبلاگم را فیلتر نمی کند. البته می دانستم که خود فرزانه هم گهگاهی به اینجا سر می زند چون او عاشق امریکا است و محال است که در جایی مطلبی در مورد امریکا نوشته شود و او نخواند. حالا دقیقا نمی دانم که خود فرزانه بوده است و یا اهل منزل چشم آقا را دور دیده اند و یواشکی وارد اینترنت او شده اند. البته فرزانه یک آنتن دریافت و ارسال اختصاصی دارد که به او اجازه می دهد بدون فیلتر به هر جایی وارد شود. حالا هم گمان کنم به خاطر کلمه سیاهکل این وبلاگ را فیلتر کرده باشند ولی علت آن را نمی دانم چون آن گروه در آن زمان تاریخی با شاه مبارزه می کرد و اگر خامی و جوانی آنها نبود که شرایط برای حضور اعلیحضرت جدید همایونی مهیا نمی شد. حالا فرزانه خیلی هم باید از آنها تشکر کند نه اینکه زپرت هر کسی را که نام آنها را بیاورد غمسول نماید. ولی من باز هم فکر می کنم که فرزانه به خواندن این وبلاگ ادامه دهد و احتمالا یکی از نوکران درباری ایشان به طور اشتباهی این وبلاگ را فیلتر کرده است چون قبلا خیلی چیزهای دیگری در اینجا وجود داشت که واجب الفیلتر تر بوده اند و احتمالا قبلا فرزانه وساطت ما را به اهل البیت کرده بوده است. البته می دانید که دگمه فیلتر در ایران فقط دست چند ده نفر است و بعد از اینکه کیلویی همه وبلاگ های مشکوک را فیلتر کردند فقط آن چند نفر می توانند به فیلتر کردن یک وبلاگ دستور دهند. یکی از آنها فرزانه است و دیگری هم رئیس قضا و قدر است. مشهدی ممدلی هم که هیچکاره است ولی یک نفوذهایی پیش فرزانه دارد که اگر از کسی خوشش نیامد وبلاگش را سرنگون کند. حالا دیدید که من عامل خود فروخته جمهوری اسلامی نیستم؟ البته این احتمال هم وجود دارد که عامل باشم ولی به فرزانه گفته باشم که یک مدتی وبلاگ من را فیلتر کند تا شبهه ها از جانب من برطرف شود! خدا را چه دیدید از این آدمیزاد دو پا هر چیزی که بگویید بر می آید. از زمانی که موهایم را در پشت سرم می بندم کش هایم را گم می کنم چون هر بار آن را باز می کنم و در جایی قرار می دهم که پیدا کردنش مشکل است. باید یک جاکشی در خانه درست کنم و کش هایم را درون آن بگذارم تا یافتنش ساده تر شود.

می خواهم در مورد بازی های کلامی با شما صحبت کنم که در کشور ما همیشه رواج داشته است. معروف ترین این بازی ها برای تملق و پاچه خواری به کار می رود و گوینده سعی می کند که با چسباندن انواع و اقسام فضله ها به نام طرف, خودش را در دل او جا کند. در این بازی هم گوینده و هم شنونده می دانند که این فضله های اضافی به چه منظوری آورده می شود و مثلا اگر کسی به من بگوید جناب آقای حجت الاسلام والمسلمین , مقام همایونی و افتخار آسمان ولایت, هر چقدر که این عبارت طولانی تر شود متوجه می شوم که میزان تملق و پاچه خواری عمیق تر است و معنی آن هم این است که باید عنایت خودم را بر او مستدام تر کنم. گوینده هم می داند که دارد چرت و پرت می گوید و فقط می خواهد درجه ارادت خودش را نشان دهد و مورد عنایت بیشتری قرار بگیرد. این یک نوع بازی است که در امریکا تقریبا تعریف نشده است و آنها اصلا قواعد این بازی حالیشان نمی شود. در کشوری مثل ایران این بازی بسیار سازمان یافته شده است و مثلا اگر روزی کسی پیدا شود و فضله های فرزانه را به او نچسباند مثل این است که ریده باشد به آن مقام ملکوتی و طبیعی است که حسابش با کرام الکاتبین است.

برخی از این بازی ها برای رد گم کردن و یا به در گفتن و دیوار شنیدن انجام می شود. مثلا اگر کسی بخواهد مردم ایران را برای اعتراض به مشکلات اقتصادی و سیاسی جمع کند تا اعتراض کنند و حقوقشان را طلب کنند مجبور است بگوید که جمع شوید تا از مردم مصر و تونس حمایت کنیم در حالی که اصلا مردم ما در طول عمرشان یک مصری و یا تونسی ندیده اند و بالا و پایینشان هم هیچ ربطی به ما ندارد. ولی مردم می دانند که این یک بازی کلامی است و برای رد گم کردن است. البته حریف هم حساب کار دستش است و چون خودش این کاره است می داند که منظور گوینده چیست و برای همین می گوید که آنها به دستور اسراییل می خواهند تفرقه کنند. حالا یک امریکایی از کجا بفهمد که ما دو نوع حمایت از مردم مصر داریم که هیچ کدامش هم به مردم مصر مربوط نمی شود. یک نوع حمایت از مردم مصر داریم که به دستور دولت و به هدف استحکام پایه های نظام  و نمایش اقتدار  انجام می گیرد و دومین حمایت از مردم مصر به منظور براندازی و سست کردن پایه های نظام و مطالبه حقوق پایمال شده انجام می گیرد. 

یعنی می شود یک روزی و روزگاری ما هم به جای بازی با کلمات از شفاف سازی استفاده کنیم؟ پاسخ: احتمالا خیر!

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

رویاهای بدوی

تا چندی پیش یکی از سرگرمی های من این بود که به خودم می گفتم آخ جون من در امریکا هستم و آن وقت از این احساس در امریکا بودن خودم لذت می بردم! تازگی ها دیگر نمی توانم این احساس را در خودم زنده کنم و دیگر در امریکا بودن برای من عادی شده است. حتی از رویای پاسپورت امریکایی هم دیگر لذت چندانی نمی برم. دیشب قبل از خواب دنبال سوژه مناسبی می گشتم که درباره آن رویا ببینم و از دیدن آن لذت ببرم ولی هر چه گشتم هیچ موضوع جالبی پیدا نکردم. تمام موضوعات ذهنی من مثل آدامس صد بار جویده شده است و شیرینی خودش را از دست داده است. یک مقداری خودم را گذاشتم به جای هالک و سوپر من و اسپایدرمن ولی دیدم که اصلا حال نمی دهد. سپس رویا دیدم که مثلا خیلی پولدار شده ام و در یک قصر پنجاه اطاق خوابه زندگی می کنم ولی نه تنها حال نداد بلکه فکر کردم حالا با این پنجاه تا اطاق خالی چکار کنم. آمدم رویا ببینم که با برندا ازدواج کرده ام و داریم با هم بعله ولی خیلی زود آن رویا هم تبدیل شد به درگیری و بگو و مگو و یک بچه هم آن وسط عرعر می کرد و تا بچه آمد که در ذهن من خرابکاری کند آن را هم پاکش کردم. بعد خواستم رویا ببینم که پاسپورت امریکایی را گرفته ام و دارم در دوبی برای خودم می چرخم ولی هر چقدر که رویا دیدم در هیچ کجای آن هیچ کسی نیامد بگوید که پاسپورتت را به ما نشان بده و این رویا هم بی مزه شد. خواستم رویا ببینم که در ایران هستم و دارم به سیمین خانم پز ماشینم را در امریکا می دهم ولی بعد که خواستم در رویایم به خانه سیمین خانم بروم فهمیدم که همان ماشین غراضه خودم را هم در ایران ندارم و مجبور شدم که سوار اتوبوس بشوم و برای همین اصلا حال نداد و بی خیال آن شدم. خواستم رویا ببینم که مثلا در ایران هستم و دخترها همین طوری دسته دسته می آیند و تقاضای ازدواج می کنند ولی بعد که کمی در آن رویا فرو رفتم به آنجا رسید که یک نفر را انتخاب کردم و وارد گرفتاریهای اداره مهاجرت و معطلی ها شدم و تازه پس از اینکه آمد فهمیدم که اصلا من را دوست ندارد و برای امریکا آمده است. برای همین آن رویا هم به در بسته برخورد کرد و هیچ لذتی به من نداد.

ولی در میان همه این رویاها فقط یک رویا بود که هنوز هم فکر کردن آن به من انرژی می داد و گرچه آن هم زیاد جویده شده است ولی باز هم فکر کردن به آن حال می داد. در رویا دیدم که به ایران بازگشته ام و همه چیز در آنجا مثل امریکا است و مردم از زندگی خودشان راضی هستند و لذت می برند. در آن رویا دیدم که من هم در یک شرکت کار می کنم و حقوق خوب می گیرم و ماشین و خانه معمولی خودم را مثل امریکا دارم. دیدم که همه فامیل دور هم جمع  شده ایم و بدون اینکه نگران هزینه میوه و شیرینی و شام باشیم از بودن در کنار هم لذت می بریم. دیدم که هر جوری که می خواهم در خیابان راه می روم و هرچه می خواهم می نوشم و همه چیز شیک و مرتب و مدرن است. دیدم که روزنامه ها آزاد است و دیگر از تملق و پاچه خواری های تهوع آور خبری نیست. دیدم که دولت ما را به امریکا و کشورهای دیگر دعوت می کنند تا در مورد مسائل جهانی مشورت کنند و من از دیدن آنها در کنار دیگران لذت می برم و احساس افتخار می کنم. در آن رویا دیدم که کشور ما هم مثل امریکا پر می شود از ملت های دیگر و توریست ها آزادانه در خیابان راه می روند و از مناظر دیدنی کشورمان لذت می برند. در رویا دیدم که یک مقاله انتقادی در یک روزنامه نوشته ام و اصلا نگران ربوده شدن و ضرب و شتم و زندانی شدن و شیشه نوشابه و این چیزها نیستم. این رویا واقعا به من حال می دهد و از دیدن خودم در آن شرایط حسابی کیف می کنم. من از رستوران زنجیره ای امریکایی خوشم نمی آید ولی در رویا می بینم که در میدان تجریش به پیتزا هات می روم و یک پیتزا با آبجو سفارش می دهم و از خوردن آن حسابی لذت می برم. 

این رویاها گرچه به نظر مضحک می آیند ولی یکی از مهم ترین رویای بشریت است و چیزی نیست جر رویای آزادی.


پی نوشت: در سالگرد واقعه سیاهکل به یاد پست کوهنوردی و مهاجرت افتادم. اگر فرصت اضافه داشتید سری به آن هم بزنید.

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

مینیمال های امریکایی

اخراج نشدم و نمره ام 65 از صد شد. هوا امروز آفتابی است و با موتور آمدم سر کار. بچه گربه ها بزرگ بودند و باید تا جولای صبر کنم تا ببو گلابی به دنیا بیاید. یکشنبه دیگر مادرم می رود و دوباره تنها می شوم.  آش و غذا در فریزر تپانده است که گرسنه نمانم. گفته ام که هر چه در فریزر بگذاری دو سال می ماند. دارم سعی می کنم که شب ها خر و پف نکنم. همسایه بغلی و خانمش و دخترش خواننده و نوازنده هستند. شنبه شب خانه ما از صدای آنها بالا و پایین می رفت. من هم دیشب ناز مریم را با آخرین صدای ارگ اجرا کردم که امیدوارم خوششان آمده باشد! موتورم با اولین استارت روشن شد. باطری آن را برای زمستان درآورده بودم و شارژ  مانده بود. دختر همسایه از موتورم خوشش آمد و گفت که خیلی خنک است. من هم می خواستم بگویم که شما هم خیلی خنک هستید ولی رویم نشد. شاید دبورا اخراج شود چون نمره اش پایین پنجاه شد. به حضرت عباس تقصیر من نبود و من فقط چند ساعت در هفته با او کار می کنم و نمره خوب به او داده بودم. رئیسم از او راضی نبود. پشت موهایم را با کش بسته ام بس که بلند شده است. شاید یکی از اطاق هایم را اجاره بدهم. ما نشستیم و آنها بلند شدند و حالا که ما می خواهیم بلند شویم آنها نشستند. چلسی خیلی بد بازی کرد. گرین بی فوتبال را برد و جام فوتبال امریکا را فتح کرد. می خواهیم موشک بفرستیم هوا. مواظب باشید که آن روز از خانه هایتان بیرون نروید. می خواهیم از بلندگوی ماهواره در فضا اذان پخش کنیم. قرار شد که آدم هم با سفینه بفرستند بالا ولی هر چه گشتند جز گوساله چیزی پیدا نشد. شلوار تنگ خبرنگاران زن, نمایندگان مرد مجلس را تحریک کرد و تصویب شد که زن ها از این به بعد لباس فرم بپوشند. البته اگر کافور به خورد نمایندگان مرد می دادند راحت تر بود. نفت هم نشت کرد و گند زد به همه جا و رفت. دریا به خاطر طوفان کج شده بود و نشد که پاکش کنند. راننده ها توی بابل جمع شدند که کرایه ها پایین است. فعلا خرشان کردند تا بعد خدا بزرگ است.  دیزل آتش گرفت و فهمیدیم که موتور قطارها همه گریپاچ کرده است چون مال 40 سال پیش است. مردم   میخواستند از ترسشان از قطار بپرند بیرون وقتی که زبانه های آتش را دیدند. مهمانداران گفتند نترسید بابا عادی است و هر چند وقت یک بار رخ می دهد. مردم با تاخیر رسیدند و خوشحال بودند که بالاخره رسیدند و خدا را شکر می کردند که قطار روی هوا پرواز نمی کند. برای چندمین بار از بنزین خودکفا شدیم و در آینده هم دوباره خودکفا می شویم. کابل تلفن را همچنان در روز روشن می دزدند و کسی نمی داند که کار چه کسی است ولی من می دانم کار چه کسی است. حتما کار کابل دزدها است.
کوهنوردان امریکایی هم هنوز به مرحله اقرار نرسیده اند و نمی دانند که اگر فرزانه اراده کند اعتراف می کنند که از همان روز تولدشان جاسوس به دنیا آمده بودند. اصلا همه جاسوس هستند. من هم جاسوس هستم و دارم اخبار اینجا را به شما می دهم. شما هم جاسوس هستید که می گویید هوا کثیف است و گرانی است و چه می دانم زندگی مشکل است. مشهدی ممدلی هم جاسوس است که می گوید داریم موشک هوا می کنیم. فرزانه هم جاسوس است که می گوید  مردم ما از همه جای دنیا آزادتر هستند. شاید نخواهیم دشمن بداند که ما بهترین دموکراسی را در کشورمان داریم. خودم در عکس دیدم که در برخی روستاها مردم آب خوردن ندارند ولی آنتن ماهواره از پشت بام خانه شان آویزان است. چقدر از این یارو مرتیکه دلقک بدم آمد که مهمان برنامه پارازیت بود. آخر سر هم نگفت که احمد زاده اطلاعاتی بوده یا خیر. آخر کامبیز جان آدم قحطی بود که حسینی را آوردی توی برنامه ات و هی هم می گویی که تو خیلی بین مردم محبوبی و غیره! حالا اگر بچه آخوند نبود آدم می گفت اشکالی نداره ولی تو که سوابق آن آدم را نمی دانی بچه خوب. آن موقع که تو شکوفه انقلاب بازی می کردی آن آدم داشت با افرادش مال و اموال مصادره ای خلایق را بالا می کشید. یک شغل دیگرش هم کار چاق کنی بود و پول می گرفت و سفارش آدم را به بالا دستی ها می کرد. چیزهای دیگری هم بود که نگویم بهتر است الهی که به قربان آن چشم های ورقلمبیده ات بروم. باید امسال تابستان حتما کولر خانه را تعمیر کنم. کره زمین دارد گرم می شود و اینجا هم هر سال گرم تر از سال قبل می شود. نمی دانم بیست و یکم دسامبر دو هزار و دوازده دنیا تمام می شود یا خیر ولی اگر تمام شود واقعا نامردی است. لااقل خدا صبر کند که یک چند ماهی پاسپورت امریکایی دستم باشد تا قلمش خشک شود و بعد دنیا را تمام کند. اینهمه زور بزن که آخرش هم دنیا تمام شود؟ آن هم از کالیفرنیا؟ می خواستم پاسپورت امریکایی بگیرم که بروم مصر را ببینم ولی حالا دیگر گمان کنم که در آینده با پاسپورت ایرانی بهتر آدم را به آنجا راه می دهند. سازگارا هم دلش خوش است و می گوید که بچه ها در بالاترین گفته اند که مصر هم سبز شده است. نوری زاده ولی می گوید که اسراییل بدبخت شد و رادیکال ها می آیند. اصلا همان بهتر که برنامه شان شد نیم ساعت و اصلا اگر یک ربع بشود هم بهتر است. چالنگی هم هی تپق می زند و اعصاب نوری زاده را هم خرد می کند و وسط حرفش می پرد. اصلا به من چه!

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

گناه های کودکی

امروز به گمانم پنجشنبه باشد. البته هنوز شک دارم چون به تقویم نگاه نکرده ام و نمی دانم که چندم ماه است. این هفته برایم خیلی زود گذشت و باورم نمی شود که ده روز دیگر دوباره تنها می شوم. امروز ظهر قرار است که با برندا به مرکز خدمات انسانی شهرمان برویم و من یک بچه گربه را به فرزندی قبول کنم. شاید این بچه گربه باعث شود که من تنهایی را پس از رفتن مادرم زیاد احساس نکنم. حتی اسم و فامیل هم برای گربه ام انتخاب کرده ام. اسمش ببو است و فامیلیش هم گلابی است. احتمالا اگر امروز آن را انتخاب کنم باید به فروشگاه حیوانات بروم و برایش ضرف غذاخوری و محل خواب و کمی غذا بخرم. البته بچه گربه باید به دل آدم بنشیند ولی آن چیزی که من از ببو در ذهنم وجود دارد یک بچه گربه خاکستری با کله بزرگ, بدن کوچک و چشمانی درشت است. از گربه زرزرو هم زیاد خوشم نمی آید بنابراین باید بچه ای را انتخاب کنم که ریغو باشد و کمتر صدایش در بیاید. اسباب بازی هم احتمالا باید بخرم که حوصله اش در خانه سر نرود و برای خودش بازی کند. برندا خودش یک گربه خیلی زیبا داشت ولی در خانه جدیدش نمی توانست حیوان نگه دارد و مجبور شد آن را به برادرش بدهد که در یک شهر دیگر زندگی می کند. فردا روز بازنگری کاری است و من و رئیسم باید با هم بنشینیم و یک فرم هایی را پر کنیم که نشانگر کارآیی من و در نهایت میزان رضایت آنها از من است. معمولا در بازنگری ها یک مقداری به حقوق اضافه می شود و اگر هم راضی نباشند ممکن است انسان را با اردنگی روانه درب خروجی شرکت کنند و به انسان مرخصی دائم بدون حقوق بدهند. من که دخیل بسته ام تا پاسپورت امریکایی خودم را نگرفته ام اخراج نشوم و تا الآن هم نذر من مقبول افتاده است. خلاصه اینکه اگر خداوند با من خرده حسابی داشته باشد فردا بهترین فرصت برای تلافی است و می تواند من را به سزای اعمال خبیثانه خودم برساند و کاری کند که از ناکرده های خودم هم توبه کنم. شاید هم حسابم آنقدر سنگین شده باشد که آن را بگذارد برای آن دنیا که همه را یک جا حساب کند. البته من تقریبا حساب و کتاب خودم را می دانم و فقط بین تعداد بشکه های قیر مذاب شک دارم که دو تا در روز می شود یا سه تا.

گفتم گناه یاد خودم افتادم که چه گناه هایی تا به حال کرده ام. البته از زمانی که بزرگ شده ام خدا می داند که چه دل هایی را شکسته ام و چه کسانی را از خودم ناراحت کرده ام چون آدم دیگر آنقدر درگیر زندگی روزانه می شود که  خودش را فراموش می کند و نمی تواند حساب و کتاب تمام سوت های بلبلی زندگی خود را نگه دارد. ولی وقتی که انسان هنوز دوران کودکی خود را سپری می کند نسبت به گناه کردن احساس غریبی دارد و آنها را در ذهن خود ثبت می کند. مثلا من یک بار یک ماشین اسباب بازی کوچک را از یکی از بچه های پولدار فامیلمان دزدیدم و آن را با خودم به خانه آوردم. آن ماشین یک کورسی سبز بسیار زیبا بود که من به محض دیدن عاشق آن شدم و وقتی که خانه آنها را ترک می کردیم به اطاق او رفتم و یواشکی آن را در جیبم انداختنم. ظاهرا قیافه ام طوری بود که همه فهمیده بودند که من یک کاری را کرده ام و از آنها مخفی می کنم ولی نتوانستند آن را حدس بزنند. وقتی که به خانه رسیدیم یواشکی به زیر پله آشپزخانه رفتم و آن ماشین را به پشت خرت و پرتهایی که مادربزرگم در آنجا انبار کرده بود پرت کردم. آن شب را خیلی خوب به خاطر دارم چون تا صبح کابوس می دیدم که همه فهمیده اند  من چکار کرده ام و من را دزد خطاب می کنند. من دیگر هیچ وقت آن ماشین را از پشت آن خرت و پرت ها پیدا نکردم و حتی جرات نمی کردم که به آن سمت بروم و آن را پیدا کنم. پیش خود می گفتم که سال های سال صبر می کنم تا آب ها از آسیاب بیفتد و صاحب ماشین هم آن را فراموش کند و بعد آن را پیدا می کنم و یواشکی به آن نگاه می کنم. هدف اصلی من از دزدیدن آن ماشین این بود که آن را در جلوی چشم عباس دماغو بگیرم و به او پز بدهم. آخر همیشه بچه های کوچه جمع می شدیم و بر روی جاده هایی که با کچ بر آسفالت کوچه کشیده بودیم ماشین بازی می کردیم. هر نفر می توانست در هر نوبت سه ضربه به پشت ماشین بزند بدون اینکه از جاده خارج شود و یا به ماشین دیگری برخورد کند. اگر این اتفاق می افتاد می بایست از اول جاده شروع می کردیم و اگر هم به آخر جاده می رسیدیم برنده می شدیم. بازی من بسیار خوب بود ولی یک ماشین پلاستیکی غراضه داشتم که چرخ های جلوی آن هم کنده شده بود و درست راه نمی رفت. رویاهای زیادی می دیدم که دارم با ماشین کورسی فلزی جدیدم مسابقه می دهم و دهان همه از دیدن آن باز مانده است ولی معمولا این رویاها به این صورت ختم می شد که یک نفر مچ دست من را می گرفت و می گفت ای دزد کثیف بالاخره پیدایت کردم!

شاید بتوانم بگویم که آن خاطره بدی که از دزدی داشتم باعث شد که دیگر هیچ وقت دزدی نکنم. اگر همان روز اول لو می رفتم و یا اینکه دیگران می فهمیدند که من چکار کرده ام آن کار به صورت یک راز بزرگ در وجود من باقی نمی ماند و ترس من از این کار فرو می ریخت. ولی یکی از گناهان دیگری که تقریبا همه هم می دانستند که من به آن مبادرت می ورزم دروغ گفتن بود. دقیقا نمی دانم که اولین بار در چه زمانی دروغ گفتم ولی احتمالا این کار قبل از آن زمانی بوده است که حافظه در من شکل بگیرد. دروغ گفتن من کمی غیر عادی بود چون تقریبا همیشه دروغ می گفتم و راست گفتن برایم خیلی سخت تر از دروغ گفتن بود حتی اگر به نفعم باشد. وقتی که کمی بزرگ تر شدم صنعت خالی بندی را در حد کمال خود می دانستم و طوری خالی می بستم که طرف حتما باور کند. البته زیاد کتاب می خواندم و تخیل بسیار قوی داشتم و این دو عامل باعث می شد که من به سادگی بتوانم مخاطب خودم را سر کار بگذارم. نوع زندگی من هم طوری بود که دیگران چیز زیادی در مورد خانواده من نمی دانستند و من هر کسی را که می دیدم یک داستان جداگانه برای او تعریف می کردم و جالب اینجا بود که دقیقا به خاطر می سپردم که چه چیزی را برای چه کسی تعریف کرده ام تا بعدا دچار تناقض گویی نشوم. یک بار در سن سیزده سالگی یک نامه عاشقانه برای خودم نوشتم و آن را در یک گوشه در زیر فرش قایم کردم و یک داستان عاشقانه هم آماده کردم که برای هر کسی که آن نامه را پیدا می کند تعریف کنم. حدود یک سال بعد یکی از خاله های من آن نامه را پیدا کرد و من هم خالی های خودم را در مورد آن نامه به او گفتم و او هم باورش شد! در مجموع من تمام دوران کودکی خودم را با دروغ گویی سپری کردم مخصوصا در مدرسه و در مواجهه با معلم های خودم که دیگر نمی دانستند با این موجود عجیب و غریب چکار کنند. من حدود دو سال قبل از ورود به مدرسه خواندن و نوشتن را کامل می دانستم و کتاب می خواندم برای همین رفتن به مدرسه برایم خیلی مسخره بود و هیچوقت نه مشق می نوشتم و نه به درس گوش می دادم. هیچکس به خودش نمی گفت که من که هرگز درس نمی خوانم چگونه معدلم بیست می شود و تمام فکر همه معلم های عقب مانده من فقط این بود که من را با تهدید و تنبیه وادار به مشق نوشتن کنند و هرگز هم موفق به این کار نشدند. در دوران راهنمایی درس من به شدت افت کرد زیرا من اصلا به درس خواندم عادت نکرده بودم و گمان می کردم که همه چیز را ناخوانده بلد هستم.

دیگر تجدید آوردن برایم عادی شده بود و در حالی به دبیرستان رفتم که همچنان دروغ می گفتم و هیچ علاقه ای هم به درس خواندن نداشتم. در آن دوران بسیار گوشه گیر و ساکت شده بودم و به طور افراطی کتاب می خواندم. تقریبا در آن دوران تمام کتاب های رمانی که در بازار و کتابخانه ها وجود داشت را خواندم و درسم هم همچنان افتضاح بود و دروغ هم می گفتم. در سال سوم دبیرستان عاشق نوشتن شدم و داستان های درازی در آن دوران نوشتم که بسیاری از آنها از بین رفت و یا اینکه پیش افراد مختلفی است که من اصلا از آنها خبر ندارم. آن سال هم طبق معمول تجدید آوردم و تابستان آن سال به طور اتفاقی شروع کردم به خواندن کتاب های روانشناسی و متوجه شدم که رفتار من غیر عادی است و روان من نیاز به بازنگری دارد. پس از خواندن چند کتاب تحول عجیبی در من ایجاد شد و شاید بگویم که کمتر از یک هفته و با خواندن یک کتاب یک انقلاب درونی در من ایجاد شد. آن سال نمره های امتحانی که برای تجدیدی خود دادم موجب تعجب همه معلم ها شد و می گفتند مگر می شود یک نفر در عرض دو ماه و در درس ریاضیات نمره خود را از پنج به نوزده برساند. از آن سال به بعد دیگر دروغ گفتن را ترک کردم و اینبار طوری شده بودم که دروغ نگفتن من باعث دردسر دیگران می شد. به من می گفتند که نخود در دهانم خیس نمی خورد چون اگر اتفاقی می افتاد و کسی می پرسید محال بود که دروغ بگویم و این در آن دوران بسیار خطرناک بود. البته الآن دیگر بعد از این همه مدت, کمی به تعادل رسیده ام و در بازگویی وقایع روزانه کمی هم چاشنی خالی بندی را به عنوان نمک قضیه اضافه می کنم. خودم به آن می گویم بزرگنمایی و یک صنعتی است مثل کاریکاتور. چون اگر آدم واقعه روزانه خودش را خیلی عادی تعریف کند اصلا جذاب و جالب نیست و همه هم از خواندنش خمیازه می کشند در حالی که با یک خالی بندی کوچک می شود بخش هایی از آن را تغییر داد تا ماجراها هیجان انگیز تر شوند.

ای پدر سمینار بسوزد. من باید بروم.

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

خاطرات حضور در کنار امام زمان (عج)

باور من این است که آدم باید چیزهای خوب را از هر کسی یاد بگیرد حتی اگر آن فرد امام زمان (عج) باشد. در روایت مستند زیر آقای آیت الله مرعشی نجفی با امام زمان (عج) برخوردی داشته است و از او دو چیز را یاد گرفته است. اول این که چطور می شود با تسبیح استخاره کرد که البته این را من هم بلد هستم. اول یک مقداری از دانه های تسبیح را با دو دست خود انتخاب می کنید و سپس از یک طرف آن شروع می کنید به دانه انداختن و گفتن خوب, بد, ممتنع. اگر مهره آخر بر سر خوب ایستاد یعنی اینکه نیت شما هر چه که باشد خوب است. اگر بر سر بد ایستاد یعنی اینکه آن کار مورد نظر بد است و نباید آن را انجام دهید. اگر هم ممتنع آمد که باید این عمل را دوباره انجام دهید تا به یک جواب قطعی برسید. اگر سه بار ممتنع آمد به این معنی است که باید تصمیم گیری خود را در این زمینه به تاخیر بیاندازید و فعلا دست نگه دارید. اگر بخواهید برای استخاره یک موضوع خیلی مطمئن شوید بهتر است که سه بار آن  را تکرار کنید و بهترین حالت این است که سه بار خوب بیاید و بدترین حالت هم این است که سه بار بد بیاید. البته نیت کردن قبل از استخاره هم خیلی مهم است و باید قبل از اقدام به آن وضو گرفته و سه بار حمد و سوره را بخوانید و سپس با صدای بلند نیت خود را بگویید و بعد اقدام به استخاره کنید. اگر در میان استخاره به هر علتی وضو باطل شود باید تسبیح را به همان صورت پایین بگذارید و وضو گرفته و سپس عمل استخاره را از همان نقطه قبلی ادامه دهید. مستحب است که در زمان مهره گرداندن صدای برخورد مهره ها به گوش برسد پس باید طوری مهره ها را به عقب برانید که صدا دهد.
نکته دومی که حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی از امام زمان (عج) یاد گرفت این است که بهتر است به جای کشیدن قلیان و سیگار میوه بخورید چون قلیان و سیگار فضله های دنیایی است در صورتی که میوه ها بهشتی هستند. من در این مورد کاملا با امام زمان (عج) موافق هستم و ای کاش که ایشان به گفتن اینگونه نصایح ادامه می داد. البته کار ایشان بدآموزی هم دارد و یکی از آنها غیب شدن بدون خداحافظی است که خواهش می کنم شما آن را یاد نگیرید مخصوصا اگر کسی به شما پولی قرض داده باشد.

به هر حال من متن معتبر زیر را پیدا کردم و خواندم و گفتم شاید شما هم دوست داشته باشید آن را بخوانید.

"مرجع بزرگوار تقلید شیعیان حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی  که از بزرگان حوزه علمیه قم بود و کتابخانه عظیم وی در حال حاضر یکی از بزرگترین مرجع های استفاده طلاب و عموم مردم در خصوص کتاب های دینی است.این زعیم بزرگوار شیعه در تعریف سرگذشت زندگی خود به نحوه تشرف خود به محضر حضرت ولی عصر ارواحنا فداه اشاره می کند که در پی می آید :
مدت ها بود قصد عزیمت به نجف اشرف را داشتم ولی هربار به دلیلی نمی شد . قصد کرده بودم که بعد از نجف به سامرا هم بروم بلکه شاید بعد از این همه انتظار بتوانم مولایم امام زمان (عج) را زیارت کنم. مقدار زیادی راه رفته بودم که در تاریکی شب مسیر حرکت را گم کردم و هرچه کردم خسته و درمانده نتوانستم راه را بیابم . خیلی ناراحت شدم در آن تاریکی صحرا و گم شدن و ترس حمله حیوانات وحشی همه باعث شد در دل شب از ته دل از خدا بخواهم من که به شوق دیدن ولی عصر آمده بودم را کمک کند. ناگهان دیدم سواری بر اسب به سمت من آمد و من را با اسم صدا زد . خیلی ترسیده بودم که نکند راهزن باشد اما سید بزرگواری بود با چهره ای نورانی که من اینقدر درمانده شده بودم اصلا توجهی نکردم که اسم من را از کجا می داند.جلو آمد و پرسید: چرا ناراحتی؟ قضیه را بازگو کردم .
آن سید بزرگوار گفت با من بیا که من راه را بلدم و من هم بی اختیار با او همسفر شدم.اصلا نمی دانم چرا به او اعتماد کردم.راه زیادی به سمت کوفه رفتیم و خسته در جایی چادر زدیم . سپس با آن بزرگوار به حرف نشستم و گفتم که برای دیدار محبوبم به سمت سامرا میروم .سپس آن آقا سوالاتی از من در خصوص احکام دین پرسید و بعضی اشکالات من را در مسائل فقهی برطرف کرد .مثلا در خصوص نحوه استخاره با تسبیح و ... مطالبی را به من آموخت و بعد از کمی استراحت به سمت مسجد کوفه راه افتادیم . بعد از رسیدن به مسجد کوفه نماز های مقام های مسجد را ناخودآگاه به امامت ایشان اقامه کردم و سپس راهی نجف شدیم . در راه نجف می رفتیم که بعد از طی مسیر طولانی در جایی اطراق کردیم تا خستگی در کنیم . به آن سید بزرگوار میوه و نان تعارف کردم و گفتم قلیان یا سیگار کدام یک را میل دارد برایتان آماده کنم ؟ اما با کمال تعجب شنیدم که گفت ما از این فضولات دنیایی شما مصرف نمیکنیم.کمی با هم میوه خوردیم و آن سید بزرگوار بلند شد که برای نماز صبح وضو بگیرد، سر که برگرداندم دیدم که نیست هرچه صدایش کردم جوابی نشنیدم . تازه آن جا بود که بعد از این همه وقت فهمیدم آن سید بزرگوار محبوب دل من و همه شیعیان جهان حضرت ولی عصر  بوده است."